پسر آدمیزاد
پسرِ آدمیزاد
پارت.۶
ویو ا.ت
جونگ هی که جونگ کوک رو آورد..نمیدونستم چی بگم..اوفف..جذاب بود..جذاب تر شد..رفام تو اتاق (همون اتفاق هایی که افتاد)..وای جونگ کوک یه انسانه..من دارم میبرمش به مهمونی خون آشام ها..البته جونگهی خودش گفت..جونگ کوک به عنوان پارتنرم باشه..
ا.ت. جونگ کوک..
کوک. بله..
ا.ت. ببین وقتی رفتیم مهمونی...پیش من یا داداشم بمون..خب..
کوک. چرا؟
ا.ت. هوفف..چون ممکنه خون آشام های دیگه بکشن تو رو..
کوک. اها از این لحاظ..
به دست تتو شُدَش دست کشیدم که با درد گفت..
کوک. آخخخخ...درد میگیره..
ا.ت. او شرمنده...
کوک. اشکالی نداره...
نگاهی به گردنش کردم..هنوز جای نیشم روش بود..واقعا دلم خون میخواست..ولی نه خون عادی..من خونِ اونو میخاستم..پس به سمت گردنش رفتم..و آروم زمزمه کردم..
ا.ت. شرمنده...
و دندون هام رو تو گردنش فرو بردم...و چند مک زدم..شیرین بود..ولی درجا دندون هام رو در آوردم..چون نمیخواستم..دوباره بیهوش بشه..
کوک. آههه..
ا.ت. خوبی (نگران)
کوک. آره خوبم(یکی از چشماش به خاطر درد بسته بود)
ا.ت. خببب فردا میریم....
کوک. باشه...فقط چرا شما روز بیدارین شب خواب..مگه خون آشام نیستین؟
ا.ت. چون ما به شهر میریم گاهی...اینکار رو کردیم..و با انسان ها هم زمان شدیم..
کوک. اها..
ا.ت. بیا بریم پایین شام بخور بعد بخوابیم..
کوک. باشه..
ویو جونگ کوک
با ا.ت رفتم پایین..الان که فکر میکنم..انگار باهام بهتر رفتار میکنه..با این که من دیروز اومدم اینجا..اول که منو دید خیلی سرد بود...البته الان هم سرد هست..ولی بهم رسیدگی میکنه...سر میز نشستیم...با تعجب گفتم..
کوک. شما هم غذای انسان ها رو میخورید؟
ا.ت. نه
کوک. پس چرا نشستی..
ا.ت. من چیزی نخورم؟
کوک. نه بخور..
آجوما اومد برای من غذا آورد..
ا.ت. آجوما..برای منم یه بطری خون و یه بطری ویسکی بیار..
آجوما. چشم
آجوما رفت آورد..
ا.ت نصف لیوان شراب خوری رو پر خون کرد..و نصف دیگش ویسکی ریخت..و خورد..چند تا خورد و گفت..
ا.ت. اوم..اینا به اندازه خونِ تو خوشمزه نیستن..
آیزی نگفتم..منم دیگه غذام رو تموم کردم..و باهم رفتیم تو اتاق..
رفت رو تخت دراز کشید و بهم گفت برم پیشش..اول نمیخواستم برم..ولی یجوری نگاهم کرد که تصمیم گرفتم برم..کنارش دراز کشیدم...چشماش بسته بود..و دست راستم رو که تازه تتو کرده بودم..و هنوز میسوخت رو آروم نوازش میکرد..آروم گفت
ا.ت. بخواب پسرِ آدمیزاد
چشمام رو بستم و طولی نکشید که خوابم برد...
ادامه دارد....
پارت.۶
ویو ا.ت
جونگ هی که جونگ کوک رو آورد..نمیدونستم چی بگم..اوفف..جذاب بود..جذاب تر شد..رفام تو اتاق (همون اتفاق هایی که افتاد)..وای جونگ کوک یه انسانه..من دارم میبرمش به مهمونی خون آشام ها..البته جونگهی خودش گفت..جونگ کوک به عنوان پارتنرم باشه..
ا.ت. جونگ کوک..
کوک. بله..
ا.ت. ببین وقتی رفتیم مهمونی...پیش من یا داداشم بمون..خب..
کوک. چرا؟
ا.ت. هوفف..چون ممکنه خون آشام های دیگه بکشن تو رو..
کوک. اها از این لحاظ..
به دست تتو شُدَش دست کشیدم که با درد گفت..
کوک. آخخخخ...درد میگیره..
ا.ت. او شرمنده...
کوک. اشکالی نداره...
نگاهی به گردنش کردم..هنوز جای نیشم روش بود..واقعا دلم خون میخواست..ولی نه خون عادی..من خونِ اونو میخاستم..پس به سمت گردنش رفتم..و آروم زمزمه کردم..
ا.ت. شرمنده...
و دندون هام رو تو گردنش فرو بردم...و چند مک زدم..شیرین بود..ولی درجا دندون هام رو در آوردم..چون نمیخواستم..دوباره بیهوش بشه..
کوک. آههه..
ا.ت. خوبی (نگران)
کوک. آره خوبم(یکی از چشماش به خاطر درد بسته بود)
ا.ت. خببب فردا میریم....
کوک. باشه...فقط چرا شما روز بیدارین شب خواب..مگه خون آشام نیستین؟
ا.ت. چون ما به شهر میریم گاهی...اینکار رو کردیم..و با انسان ها هم زمان شدیم..
کوک. اها..
ا.ت. بیا بریم پایین شام بخور بعد بخوابیم..
کوک. باشه..
ویو جونگ کوک
با ا.ت رفتم پایین..الان که فکر میکنم..انگار باهام بهتر رفتار میکنه..با این که من دیروز اومدم اینجا..اول که منو دید خیلی سرد بود...البته الان هم سرد هست..ولی بهم رسیدگی میکنه...سر میز نشستیم...با تعجب گفتم..
کوک. شما هم غذای انسان ها رو میخورید؟
ا.ت. نه
کوک. پس چرا نشستی..
ا.ت. من چیزی نخورم؟
کوک. نه بخور..
آجوما اومد برای من غذا آورد..
ا.ت. آجوما..برای منم یه بطری خون و یه بطری ویسکی بیار..
آجوما. چشم
آجوما رفت آورد..
ا.ت نصف لیوان شراب خوری رو پر خون کرد..و نصف دیگش ویسکی ریخت..و خورد..چند تا خورد و گفت..
ا.ت. اوم..اینا به اندازه خونِ تو خوشمزه نیستن..
آیزی نگفتم..منم دیگه غذام رو تموم کردم..و باهم رفتیم تو اتاق..
رفت رو تخت دراز کشید و بهم گفت برم پیشش..اول نمیخواستم برم..ولی یجوری نگاهم کرد که تصمیم گرفتم برم..کنارش دراز کشیدم...چشماش بسته بود..و دست راستم رو که تازه تتو کرده بودم..و هنوز میسوخت رو آروم نوازش میکرد..آروم گفت
ا.ت. بخواب پسرِ آدمیزاد
چشمام رو بستم و طولی نکشید که خوابم برد...
ادامه دارد....
- ۴.۵k
- ۰۲ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط