یتیم خانه مرگ
یتیم خانه مرگ
خلاصه-
جیغ!
خون!
ترس!
وحشت!
همه و همه در یتیم خانه ایی که از گوشه به گوشه اون بوی مرگ میاد!
یلدا
آوا
لیلی
توسکا
دخترانی که قربانی این یتیم خونه میشن!
دخترانی که با تک تک سلول های بدنشون ترس رو تجربه میکنن!
یاشا برگشت
++++
#۱
(یلدا)
با شنیدن صدای جیغ یه متر بالا پریدم..
نگاهی به اطراف انداختم..چشمم افتاد به لیلی و توسکا که میخندیدن..
آوا هم مثه منگلا عدا در میوورد..
با حرص بالشتومو سمتشون پرت کردم که توسکا گرفتش..
توسکا-جونم خواهری..!
آوا-کارت زشت بود لیلی!..چرا جیغ کشیدی؟
لیلی مظلومانه گفت:
لیلی-خب قلقلکم دادی!
دستمو به نشونه سکوت بالا اوردم..
-خفه..بیشعورید دیگ..مگ الا وقت صبحونتون نی؟گمشید برید صبحونه بخورید..
پتو رو کنار زدم..
زیر لب گفتم..
-سر صبح گند میزنن به اعصاب آدم!
توسکا-تو چی؟
تکه ایی از موهای طلاییمو که جلو صورتم افتاده بود پشت گوش زدم!
-من نمیخورم...میرم یه دوش بگیرم..کمی سرحال شم..
توسکا-آره آره..دیشب شب جمعه بود..باید غسل کنی..
خودشون به خودشون خندیدن..
دهن کجی کردم..
-کی به کی میگه؟هه..
سه تاشون سمت در رفتن و خارج شدن..
وارد حموم شدم..به خودم نگاهی توی آیینه انداختم..خوشگل بودم!یعنی ما دخترا چهارتاییمون خوشگل بودیم..ولی وقتی پدر و مادری نداری..یتیم باشی..زیباییت یه چه دردت میخوره؟
مدیر یتیم خونه همیشه میگفت حیف این زیبایی که خدا به شما بی پدر مادرا داده..هر بار با این حرفش بدجور دل مارو میشکست..ولی مجبور بودیم تحمل کنیم..مجبور بودیم به روی خودمون نیاریم!
حقیقت همیشه تلخه!
ما واقعا بی پدر مادریم!
لباسامو کندم..دوش آب گرمو باز کردم..
زیر دوش رفتم..موهامو یه طرفم انداختم و دستی به گردنم کشیدم..
صدای بازو بسته شدن در اومد حتما دختران..
بعد از اتمام حموم...دستمو بردم حوله بردارم که دیدم نیووردم..از بی حواسی خودم خندم گرفت..یکی با گف دست به پیشونیم زدم..
خدا رو شکر دخترا اومدن.
-دخترا؟.....دخترا؟
بجز سکوت فقط صدای قطره اب بود که چکه میکرد..
-دخترا؟....حوله منو میارید ؟
اخمام رفت توهم یعنی چی؟
-دخت..
حرفم کامل نشده بود که در حموم باز شد و دستی حوله رو سمتم گرفت..
نچ نچی کردم و حوله رو برداشتم و درو بستم..
حوله رو دور خودم بستم..
-فقط بلدین اذیت کنینا..!
لبخندی زدم و از حموم اومدم بیرون با دیدن اتاق خالی لبخند رو لبم ماسید!
کسی توی اتاق نبود..
همونجور که کل اتاقو از نظر میگزروندم چشمم افتاد به تکه پارچه سفید حریری که افتاده بود جلوی در..
سمتش رفتم برداشتمش..معلوم بود مال خیلی وقته...
موشکوفانه بهش نگاه کردم..
صدای در اومد نگاهی به در نیم لا شده انداختم..
بیشتر باز شد..صدای جیر جیرش بدجور منو میترسوند..
قلبم خودشو تو سینه میکوبید..
دستمو دراز کردم که در رو ببندم..در باصدای بدی به هم کوبیده شده!!
با توان توان جیغ کشیدم!
پاهام توان نگه داری وزنمو نداشت..ولو شدم رو زمین...
نغس نفس میزدم..
دخترا هراسون اومدن تو..
لیلی-چی شده؟!
آوا-صدای جیغت اومد!
همونجور زل زده بودم به در..
زیر بغلمو گرفتن و گذاشتنم رو تخت..
توسکا-یلدا..!نصفه جون شدیم!..
آوا-اون چیه توی دستت..
تکه حریر رو از دستم کشید!
موشکوفانه گفت:
آوا-اینو از کجا اوردی؟!
آب دهنمو با صدا قورت دادم..
-کدومتون حوله رو به من دادین؟
نگاهی به هم انداختن و همزمان گفتن:حوله؟!
با التماس تو چشاشون نگاه میکردم..
منتظر بودن یکیشون بگن اینا شوخیه!
توسکا-ما تموم مدت پایین بودیم..اصا بالا نیومدیم که بخوایم به تو حوله بدیم!
خلاصه-
جیغ!
خون!
ترس!
وحشت!
همه و همه در یتیم خانه ایی که از گوشه به گوشه اون بوی مرگ میاد!
یلدا
آوا
لیلی
توسکا
دخترانی که قربانی این یتیم خونه میشن!
دخترانی که با تک تک سلول های بدنشون ترس رو تجربه میکنن!
یاشا برگشت
++++
#۱
(یلدا)
با شنیدن صدای جیغ یه متر بالا پریدم..
نگاهی به اطراف انداختم..چشمم افتاد به لیلی و توسکا که میخندیدن..
آوا هم مثه منگلا عدا در میوورد..
با حرص بالشتومو سمتشون پرت کردم که توسکا گرفتش..
توسکا-جونم خواهری..!
آوا-کارت زشت بود لیلی!..چرا جیغ کشیدی؟
لیلی مظلومانه گفت:
لیلی-خب قلقلکم دادی!
دستمو به نشونه سکوت بالا اوردم..
-خفه..بیشعورید دیگ..مگ الا وقت صبحونتون نی؟گمشید برید صبحونه بخورید..
پتو رو کنار زدم..
زیر لب گفتم..
-سر صبح گند میزنن به اعصاب آدم!
توسکا-تو چی؟
تکه ایی از موهای طلاییمو که جلو صورتم افتاده بود پشت گوش زدم!
-من نمیخورم...میرم یه دوش بگیرم..کمی سرحال شم..
توسکا-آره آره..دیشب شب جمعه بود..باید غسل کنی..
خودشون به خودشون خندیدن..
دهن کجی کردم..
-کی به کی میگه؟هه..
سه تاشون سمت در رفتن و خارج شدن..
وارد حموم شدم..به خودم نگاهی توی آیینه انداختم..خوشگل بودم!یعنی ما دخترا چهارتاییمون خوشگل بودیم..ولی وقتی پدر و مادری نداری..یتیم باشی..زیباییت یه چه دردت میخوره؟
مدیر یتیم خونه همیشه میگفت حیف این زیبایی که خدا به شما بی پدر مادرا داده..هر بار با این حرفش بدجور دل مارو میشکست..ولی مجبور بودیم تحمل کنیم..مجبور بودیم به روی خودمون نیاریم!
حقیقت همیشه تلخه!
ما واقعا بی پدر مادریم!
لباسامو کندم..دوش آب گرمو باز کردم..
زیر دوش رفتم..موهامو یه طرفم انداختم و دستی به گردنم کشیدم..
صدای بازو بسته شدن در اومد حتما دختران..
بعد از اتمام حموم...دستمو بردم حوله بردارم که دیدم نیووردم..از بی حواسی خودم خندم گرفت..یکی با گف دست به پیشونیم زدم..
خدا رو شکر دخترا اومدن.
-دخترا؟.....دخترا؟
بجز سکوت فقط صدای قطره اب بود که چکه میکرد..
-دخترا؟....حوله منو میارید ؟
اخمام رفت توهم یعنی چی؟
-دخت..
حرفم کامل نشده بود که در حموم باز شد و دستی حوله رو سمتم گرفت..
نچ نچی کردم و حوله رو برداشتم و درو بستم..
حوله رو دور خودم بستم..
-فقط بلدین اذیت کنینا..!
لبخندی زدم و از حموم اومدم بیرون با دیدن اتاق خالی لبخند رو لبم ماسید!
کسی توی اتاق نبود..
همونجور که کل اتاقو از نظر میگزروندم چشمم افتاد به تکه پارچه سفید حریری که افتاده بود جلوی در..
سمتش رفتم برداشتمش..معلوم بود مال خیلی وقته...
موشکوفانه بهش نگاه کردم..
صدای در اومد نگاهی به در نیم لا شده انداختم..
بیشتر باز شد..صدای جیر جیرش بدجور منو میترسوند..
قلبم خودشو تو سینه میکوبید..
دستمو دراز کردم که در رو ببندم..در باصدای بدی به هم کوبیده شده!!
با توان توان جیغ کشیدم!
پاهام توان نگه داری وزنمو نداشت..ولو شدم رو زمین...
نغس نفس میزدم..
دخترا هراسون اومدن تو..
لیلی-چی شده؟!
آوا-صدای جیغت اومد!
همونجور زل زده بودم به در..
زیر بغلمو گرفتن و گذاشتنم رو تخت..
توسکا-یلدا..!نصفه جون شدیم!..
آوا-اون چیه توی دستت..
تکه حریر رو از دستم کشید!
موشکوفانه گفت:
آوا-اینو از کجا اوردی؟!
آب دهنمو با صدا قورت دادم..
-کدومتون حوله رو به من دادین؟
نگاهی به هم انداختن و همزمان گفتن:حوله؟!
با التماس تو چشاشون نگاه میکردم..
منتظر بودن یکیشون بگن اینا شوخیه!
توسکا-ما تموم مدت پایین بودیم..اصا بالا نیومدیم که بخوایم به تو حوله بدیم!
۴.۶k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.