۳
#۳
از زیر در حموم خون داشت بیرون میومد!
تمام جرعتمو جمع کردم و سمت در رفتم..
دسته رو پایین کشیدم و بازش کردم..
دهنم باز موند!
شیر روشویی باز بود..ولی بجای آب داشت خون ازش بیرون میومد!
کف حموم پر از خون بود..حالم اینقدر خراب بود که نمیشد وصفش کرد..
برگشتم سمت دخترا..به داخل حموم اشاره کردم..
-اینکه دیگ دروغ نیست!
شیر آب قطعو در حموم محکم بسته شد...از پشت محکم خوردم زمین..جیغ دخترا بالا رفت..
فقط جیغ میکشیدن..
نگاهی به کف زمین انداختم..خونی نبود!
انگار رفته بودن تو زمین..
خانم مدیر وارد شد..داد زد...
مدیر-اینجا چخبره؟
لیلی-خانم..خون!
خانم مدیر بخنده مسخره ایی کرد..
سری به نشونه تاسف تکون داد..
مدیر-دیوونه ها...
از اتاق رفت بیرون..
سرجام بلند شدم..
شکار دخترا رو نگاه کردم..
-سوتفاهم؟!..من دچار سوتفاهم شدم؟!
لیلی-اینجا چخبره؟!
رو تخت نشستم..
شونه بالا انداختم..
آوا-منکه دارم سکته میکنم!
توسکا-حالا من دیوونه شدم!..یلدا دیوونه شده!..بقیمون چی؟!
-یا یکی قصد ترسوندن ما رو داره..یا...
دلم نمیخواست حتی بهش فک کنم..چیزای زیادی توی فیلما دیده بودم..رمان زیاد میخوندم..ولی با چشم؟
نه!
باید با دخترا درمیون میذاشتم..
-اجنه!
لیلی-جن؟
بهش توپیدم..
-زهرمار..جیغ نکش!
توسکا-یعنی وجود داره؟
آوا-آره..جنا وجود دارن..توی قرآن اومده..
-ای بابا..خفه خون بگیرید بینم باید چیکار کنیم!..یعنی این یتیم خونه جن داره؟
اگ جن داره چرا فقط ما چهار نفر میبینیمش؟!
همونجور که توی حیاط جنگلی یتیم خونه گشت میزدیم..
آوا-دخترا؟..اونا کین؟
به دوتا پسری که با خانم مدیر داشتن صحبت میکردن نگاه کردم..
دوقلو بودن!
اینجا چی میخوان؟
یتیم خونه ما دخترونست..پسر اینا جایی نداره!
لبمو جویدم..
-دوقلو های افسانه ایی!
صدای خش خش برگا با صدای گنجشکا در هم امیخته شده بودن..
لیلی-بهتره بریم تو هوا سرده!
وارد ساختمون شدیم..
پالتوی کهنمو در اوردم و انداختم رو شونم..
خواستم برم سمت پله ها که پام کشیده شد و با صورت خوردم زمین..
-آخ!..
دخترا اومدن سمتم..
لیلی-پاشو..حالا گریه نکن خو..
بزور سر جام نشستم..
دماغم خیلی درد میکرد..
توسکا هینی کشید..
توسکا-دماغت!
دستمو بردم سمت دماغم داشت خون میومد..
از جا بلند شدم..
-خودتون زخم میزنین خودتونم میخواید مرحم شید؟
این چه شوخی خرکی بود؟نمیگید سرم محکم میخوره زمین ضربه مغزی میشم؟
لیلی-گه نخورا..ما که داشتیم مثه بچه آدم میرفتیم..تو گرفتی زمین..تقصیر کار ماییم..
دستمو تحدید وار بالا اورد..
-تلافیشو سرتون در میارم..پای..
با چیزی که به ذهنم قطور کرد دهنم بسته و ترس و وحشت دوباره به دلم راه پیدا کرد..
دستمو اوردم پایین..
-پام کشیده شد!..یکی مچ پامو کشید..لمس انگشتاشو احساس کردم!
مدیر-دخترا اونجا جلسه گرفتین؟!برین اتاقاتون..خب آقایون من توی دفترم..کاری داشتید در خدمتم..با اجازه..
با غیض به خانم مدیر که کنار اون دوتا پسره وایساده بود نگاه کردم..پشت چشمی واسمون نازک کردو کنارمون رد شد و رفت...
به دوتا پسره نگاه دقیقی انداختم..هر کدوم یه کوله پشتی داشتن و یه کلاسور دستشون بود..
انگار اومدن دانشگاه..
اومدن سمتمون..
نگاهمو ازشون گرفتم..
پسر۱-سلام خانوما..فک کنم مشکلی پیش اومده؟
توسکا-نه مشکلی نیست..
پسر۲-دماغ دوستتون داره خون میاد!
-گفت که..چیزی نیست!
پسر اولی به کنار دستیش اشاره کرد..
پسر-داداشم آریا..منم عرشیام..از آشناییتون خوشحالیم..
پوزخندی زدم..
-ما با کسی آشنا نشدیم..
آریا خندید..
عرشیا-آشنا میشیم..
توسکا-میشه بپرسم اینجا چیکار دارین؟آخه پسرا اینجا نمیان..
چپ چپ به توسکا نگاه کردم..
-نخیر!به ما ربطی نداره..
برگشتم سمت پله ها برم بالا با حرفی که زدن رو پله اول پاهام میخ شد...
آریا-به ارواح اعتقاد دارین؟
عرشیا-عععع..آریا!
آریا-خب چیه؟
عرشیا-قرار نیست ما به کسی بگیم!
آریا-حالا من به اینا گفتم..به کس دیگه ایی نمیگیم..بین خودمون باشه..گفتم شاید اینا بتونن کمکمون کنن!
سریع برگشتم سمتشون..
عرشیا با تعجب گفت:
عرشیا-برگشتی؟!..آره خب باید مسخرمون کنی..ولی خواهشا این داداش من کمی نخود تو دهنش خیس نمیخوره..شما به کسی نگید..ما به مدیرتونم گفتیم واسه تحقیقات راجب به بچهای تو یتیم خونه اومدیم..خدا میدونه چقد جلو این آریا رو گرفتم دهنش رو باز نکنه..
یه قدمیش ایستادم..
موشکافانه نگاش کردم..
-شما از ارواح چی میدونید؟
عرشیا-اینجا باید بگیم؟!
منتظر چشم به دهنش دوختیم..
دخترا دست کمی از من نداشتن..
عرشیا به اطرافش نگاه کرد..
عرشیا-اتاقتون مثه خوابگاه دانشگاست..
لیلی-نگفتیم بیاید اینجا نظر بدید..گفتیم بیاین تا بدونیم چخبره!
عرشیا دستی به ته ریشش کشید..
آ
از زیر در حموم خون داشت بیرون میومد!
تمام جرعتمو جمع کردم و سمت در رفتم..
دسته رو پایین کشیدم و بازش کردم..
دهنم باز موند!
شیر روشویی باز بود..ولی بجای آب داشت خون ازش بیرون میومد!
کف حموم پر از خون بود..حالم اینقدر خراب بود که نمیشد وصفش کرد..
برگشتم سمت دخترا..به داخل حموم اشاره کردم..
-اینکه دیگ دروغ نیست!
شیر آب قطعو در حموم محکم بسته شد...از پشت محکم خوردم زمین..جیغ دخترا بالا رفت..
فقط جیغ میکشیدن..
نگاهی به کف زمین انداختم..خونی نبود!
انگار رفته بودن تو زمین..
خانم مدیر وارد شد..داد زد...
مدیر-اینجا چخبره؟
لیلی-خانم..خون!
خانم مدیر بخنده مسخره ایی کرد..
سری به نشونه تاسف تکون داد..
مدیر-دیوونه ها...
از اتاق رفت بیرون..
سرجام بلند شدم..
شکار دخترا رو نگاه کردم..
-سوتفاهم؟!..من دچار سوتفاهم شدم؟!
لیلی-اینجا چخبره؟!
رو تخت نشستم..
شونه بالا انداختم..
آوا-منکه دارم سکته میکنم!
توسکا-حالا من دیوونه شدم!..یلدا دیوونه شده!..بقیمون چی؟!
-یا یکی قصد ترسوندن ما رو داره..یا...
دلم نمیخواست حتی بهش فک کنم..چیزای زیادی توی فیلما دیده بودم..رمان زیاد میخوندم..ولی با چشم؟
نه!
باید با دخترا درمیون میذاشتم..
-اجنه!
لیلی-جن؟
بهش توپیدم..
-زهرمار..جیغ نکش!
توسکا-یعنی وجود داره؟
آوا-آره..جنا وجود دارن..توی قرآن اومده..
-ای بابا..خفه خون بگیرید بینم باید چیکار کنیم!..یعنی این یتیم خونه جن داره؟
اگ جن داره چرا فقط ما چهار نفر میبینیمش؟!
همونجور که توی حیاط جنگلی یتیم خونه گشت میزدیم..
آوا-دخترا؟..اونا کین؟
به دوتا پسری که با خانم مدیر داشتن صحبت میکردن نگاه کردم..
دوقلو بودن!
اینجا چی میخوان؟
یتیم خونه ما دخترونست..پسر اینا جایی نداره!
لبمو جویدم..
-دوقلو های افسانه ایی!
صدای خش خش برگا با صدای گنجشکا در هم امیخته شده بودن..
لیلی-بهتره بریم تو هوا سرده!
وارد ساختمون شدیم..
پالتوی کهنمو در اوردم و انداختم رو شونم..
خواستم برم سمت پله ها که پام کشیده شد و با صورت خوردم زمین..
-آخ!..
دخترا اومدن سمتم..
لیلی-پاشو..حالا گریه نکن خو..
بزور سر جام نشستم..
دماغم خیلی درد میکرد..
توسکا هینی کشید..
توسکا-دماغت!
دستمو بردم سمت دماغم داشت خون میومد..
از جا بلند شدم..
-خودتون زخم میزنین خودتونم میخواید مرحم شید؟
این چه شوخی خرکی بود؟نمیگید سرم محکم میخوره زمین ضربه مغزی میشم؟
لیلی-گه نخورا..ما که داشتیم مثه بچه آدم میرفتیم..تو گرفتی زمین..تقصیر کار ماییم..
دستمو تحدید وار بالا اورد..
-تلافیشو سرتون در میارم..پای..
با چیزی که به ذهنم قطور کرد دهنم بسته و ترس و وحشت دوباره به دلم راه پیدا کرد..
دستمو اوردم پایین..
-پام کشیده شد!..یکی مچ پامو کشید..لمس انگشتاشو احساس کردم!
مدیر-دخترا اونجا جلسه گرفتین؟!برین اتاقاتون..خب آقایون من توی دفترم..کاری داشتید در خدمتم..با اجازه..
با غیض به خانم مدیر که کنار اون دوتا پسره وایساده بود نگاه کردم..پشت چشمی واسمون نازک کردو کنارمون رد شد و رفت...
به دوتا پسره نگاه دقیقی انداختم..هر کدوم یه کوله پشتی داشتن و یه کلاسور دستشون بود..
انگار اومدن دانشگاه..
اومدن سمتمون..
نگاهمو ازشون گرفتم..
پسر۱-سلام خانوما..فک کنم مشکلی پیش اومده؟
توسکا-نه مشکلی نیست..
پسر۲-دماغ دوستتون داره خون میاد!
-گفت که..چیزی نیست!
پسر اولی به کنار دستیش اشاره کرد..
پسر-داداشم آریا..منم عرشیام..از آشناییتون خوشحالیم..
پوزخندی زدم..
-ما با کسی آشنا نشدیم..
آریا خندید..
عرشیا-آشنا میشیم..
توسکا-میشه بپرسم اینجا چیکار دارین؟آخه پسرا اینجا نمیان..
چپ چپ به توسکا نگاه کردم..
-نخیر!به ما ربطی نداره..
برگشتم سمت پله ها برم بالا با حرفی که زدن رو پله اول پاهام میخ شد...
آریا-به ارواح اعتقاد دارین؟
عرشیا-عععع..آریا!
آریا-خب چیه؟
عرشیا-قرار نیست ما به کسی بگیم!
آریا-حالا من به اینا گفتم..به کس دیگه ایی نمیگیم..بین خودمون باشه..گفتم شاید اینا بتونن کمکمون کنن!
سریع برگشتم سمتشون..
عرشیا با تعجب گفت:
عرشیا-برگشتی؟!..آره خب باید مسخرمون کنی..ولی خواهشا این داداش من کمی نخود تو دهنش خیس نمیخوره..شما به کسی نگید..ما به مدیرتونم گفتیم واسه تحقیقات راجب به بچهای تو یتیم خونه اومدیم..خدا میدونه چقد جلو این آریا رو گرفتم دهنش رو باز نکنه..
یه قدمیش ایستادم..
موشکافانه نگاش کردم..
-شما از ارواح چی میدونید؟
عرشیا-اینجا باید بگیم؟!
منتظر چشم به دهنش دوختیم..
دخترا دست کمی از من نداشتن..
عرشیا به اطرافش نگاه کرد..
عرشیا-اتاقتون مثه خوابگاه دانشگاست..
لیلی-نگفتیم بیاید اینجا نظر بدید..گفتیم بیاین تا بدونیم چخبره!
عرشیا دستی به ته ریشش کشید..
آ
۱۱.۴k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.