🌸
🌸
باز هم نیامدی و هوایت به این دی ماهی دلتنگ نرسید...
بازهم من ماندم و این بیشه ی پر دشنه و این تیشه ی
بی فرهاد...
آه که باز نیامدی و من را خمار خاطره گذاشتی
و این گونه های گر گرفته را به گندم گریه زرد کردی...
عشق پیشکش ات ، تنها به کمی مُروت ، میشد مداوای این من مفلوک کنی و نکردی...
رد قدمت را گرفتم ، به هر قبیله ی بی قبله ای می رسید و
به قلب من نه...
عصای علاقه ات به هر نهر نیرنگی خورد ، الا به دریای دلم که ماهیانش مناجات مهر میکنند و تنها به تور تمنای تو
تن می دهند...
من نه قدار ناقه کش بودم و نه سامری زرپرست و نه همسر اوریا که دل به دیانت و دلالت هر داوودی ببازم...
من تنها به چهچه ی چکاوک چامه های تو چاه چکامه پر کردم
و چشم و دلم دقیقه ای بدست هیچ تشنه ی چشمه خواهی
نبوده است...
درست است که در قصری از قیامت قبله نشین قامت توام
اما میان منو زلیخا زخمی ست از فرق زمین تا فرات فلک
که من ندیده دیده براهت نهادم و او دیده اش براه ندیده ها بود...
باز هم سر این قصه دراز شد و دامن تحملم کوتاه
نیامدی که نوحه به نغمه بدل کنم از نسیم نفس ات...
خیزران شدم ، مگر کمی به کوزه ی خیالت خواب خوش کنم که نشد ، کمر شکستم و نی شدم بنالمت و هنوز
حنجره ام را حرامی هوی و هوس میخوانی...
آه بازهم نیامدی و جالوت جفایت طالوت تمنایم را به جنگ کشید ، اما تو که میدانی نه مرا دل داوود است
که سنگ فلاخن به فیل فاصله بندازم و نه ترا سر صبر که به سخره سخن نگویی...
پس بگو چه کنم با دختران دلتنگی ام که چشم براه سپیدمویان مزار محبت شدند...
چه کنم با سرسنگینی سایه ی سیاهی که به دیواردلم افتاده...
چه کنم با چشمهایت که چراغ این چله نشین بی نماز اند
و ندبه ی جمعه های جنون...
باز شب از نیمه رد شد و ستاره به صبح سلام کرد
وهنوز ماه نگاه من به حوض حسرت است...
نه خوشه های پروین ، نه پولکان هفت رنگ رقاصه های آب
نه برق سکه های غنوده در قنات سعدی تداعی تلألوی
نگاه تو نمیکنند که سر به سرچشمه ای بسپارم و
دل خنک کنم به شبه دیداری...
نیامدی ،که پای قلمم را قلم کنی با اینهمه هنوز
جوهر جنونم به جاده ی جدایی تو می چکد...
باز هم نیامدی و هوایت به این دی ماهی دلتنگ نرسید...
بازهم من ماندم و این بیشه ی پر دشنه و این تیشه ی
بی فرهاد...
آه که باز نیامدی و من را خمار خاطره گذاشتی
و این گونه های گر گرفته را به گندم گریه زرد کردی...
عشق پیشکش ات ، تنها به کمی مُروت ، میشد مداوای این من مفلوک کنی و نکردی...
رد قدمت را گرفتم ، به هر قبیله ی بی قبله ای می رسید و
به قلب من نه...
عصای علاقه ات به هر نهر نیرنگی خورد ، الا به دریای دلم که ماهیانش مناجات مهر میکنند و تنها به تور تمنای تو
تن می دهند...
من نه قدار ناقه کش بودم و نه سامری زرپرست و نه همسر اوریا که دل به دیانت و دلالت هر داوودی ببازم...
من تنها به چهچه ی چکاوک چامه های تو چاه چکامه پر کردم
و چشم و دلم دقیقه ای بدست هیچ تشنه ی چشمه خواهی
نبوده است...
درست است که در قصری از قیامت قبله نشین قامت توام
اما میان منو زلیخا زخمی ست از فرق زمین تا فرات فلک
که من ندیده دیده براهت نهادم و او دیده اش براه ندیده ها بود...
باز هم سر این قصه دراز شد و دامن تحملم کوتاه
نیامدی که نوحه به نغمه بدل کنم از نسیم نفس ات...
خیزران شدم ، مگر کمی به کوزه ی خیالت خواب خوش کنم که نشد ، کمر شکستم و نی شدم بنالمت و هنوز
حنجره ام را حرامی هوی و هوس میخوانی...
آه بازهم نیامدی و جالوت جفایت طالوت تمنایم را به جنگ کشید ، اما تو که میدانی نه مرا دل داوود است
که سنگ فلاخن به فیل فاصله بندازم و نه ترا سر صبر که به سخره سخن نگویی...
پس بگو چه کنم با دختران دلتنگی ام که چشم براه سپیدمویان مزار محبت شدند...
چه کنم با سرسنگینی سایه ی سیاهی که به دیواردلم افتاده...
چه کنم با چشمهایت که چراغ این چله نشین بی نماز اند
و ندبه ی جمعه های جنون...
باز شب از نیمه رد شد و ستاره به صبح سلام کرد
وهنوز ماه نگاه من به حوض حسرت است...
نه خوشه های پروین ، نه پولکان هفت رنگ رقاصه های آب
نه برق سکه های غنوده در قنات سعدی تداعی تلألوی
نگاه تو نمیکنند که سر به سرچشمه ای بسپارم و
دل خنک کنم به شبه دیداری...
نیامدی ،که پای قلمم را قلم کنی با اینهمه هنوز
جوهر جنونم به جاده ی جدایی تو می چکد...
۴۴.۱k
۱۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.