کیمیاگر p13
کیمیاگر p13
^برای این قسمت و خودم تعریف کنم.
اهم اهم
به نام خدا^
چهار ساعت ۴ صبح بود.
تهیونگ و به مامور هاش گفته بودن که برن نزدیکی اون مکان.
خودش نم آماده شدن و رفتن.
جیمین انقدر کتک خورده بود که روی زمین افتاده بود و قفسه سینش از شدت تنگی نفس تند تند بالا و پایین میشد.
*یه نکته:
یادتونه که گفتم جیهوپ زن داره؟ الان پشیمون شدم جیهوپ مجرده اون مایا الان خواهرشه.
بعد یادم رفت بگم که جیمین نفس تنگی داره (مثل من تپش قلب داره)*
چونهی انگار از، اذیت کردن تهیونگ خوشش میومد.
^: قربان چه دستوری میدید؟
چونهی: اون پیرمرد چطوره؟
^: مرد!
چونهی: خوبه....بهتر از این نمیشه.
چونهی که فهمید بابای جیمین مرده با خوشحالی و یه نیشخند دندون دار رفت پیش جیمین (نیشخند دندون داره دیگه )
نمدونست چرا ولی از عذاب دادن خاندان کیم خوشش میومد.
ولی الان بیشتر از عذاب دادن جیمین خوشش میومد.
نزدیک شد.
نزدیک تر.
نشت روی زانوش و موهای جیمین و گرفت و سرش و بالا آوورد.
چونهی: شنیدم که بابات مرده...آخی چقدر بد شد. گفتم که خستس باید یکم بخوابه.
بعد موهاشو و ول کرد و رفت.
جیمین میخواست از ته دل جیغ بکشه ولی نمیتونست.
درد داشت.
شاید اونم خسته بود.
شاید اونم باید یکم بخوابه.
آروم آروم چشاش و بست.
نفسش شمارشی بود.
اونم خوابید...
تهیونگ و بقیه رسیدن
تهیونگ نمیتونست تحمل کنه و سریع دستور حمله رو داد.
چونهی و مامور هاش که دیگه کارشون تموم شده بود داشتم میرفتن.
که با تیراندازی یه جا قایم شدن.
این اون و میزد.
اونم این و میزد.
چونهی در رفت ولی تو چنگ تهیونگ گیر افتاد.
حالا نوبت تهیونگ بود که اون و عذاب بده.
به کوک گفت که ببرنش بندر و اتاق شکنجه.
کای جنازه رو زمین بود.
بدو بدو رفت سمت انبار.
با دیدن جیمین خون تو رگ دستش یخ زد.
دویید سمتش.
سرش و گذاشت رو پاهاش و صداش میزد. با باز شدن آروم چشای جیمین نفس عمیقی کشید.
جیمین با لبای خشک و خونی.
با صدای لرزون شروع به حرف زدن کرد.
صداش از ته چاه میومد.
شمرده شمرده حرف میزد.
جیمین: ته....بابام...بابام....خوابید...منم خوابم میاد...بزار بخوابم.
تهیونگ: جیمینی حرف نزن..کوووووک...بیااااا...جیمین یکم تحمل کن الان میریم بیمارستان.
جیمین: اما جیمینی هم خستس...باید بخوابه ته ته.
تهیونگ بار اولش بود که کلمه ته ته رو از زبون جیمین شنید.
کوک با صدای بلند تهیونگ رفت تو انبار.
جیمین و تو بغل تهیونگ دید.
تهیونگ مثل انیمه ها گریه میکرد.
کوک: ا.الان میریم دکتر.
تهیونگ: جیمین داره میخوابه. (گریه)
کوک: آروم باش الان میریم بیمارستان.
*بیمارستان*
^برای این قسمت و خودم تعریف کنم.
اهم اهم
به نام خدا^
چهار ساعت ۴ صبح بود.
تهیونگ و به مامور هاش گفته بودن که برن نزدیکی اون مکان.
خودش نم آماده شدن و رفتن.
جیمین انقدر کتک خورده بود که روی زمین افتاده بود و قفسه سینش از شدت تنگی نفس تند تند بالا و پایین میشد.
*یه نکته:
یادتونه که گفتم جیهوپ زن داره؟ الان پشیمون شدم جیهوپ مجرده اون مایا الان خواهرشه.
بعد یادم رفت بگم که جیمین نفس تنگی داره (مثل من تپش قلب داره)*
چونهی انگار از، اذیت کردن تهیونگ خوشش میومد.
^: قربان چه دستوری میدید؟
چونهی: اون پیرمرد چطوره؟
^: مرد!
چونهی: خوبه....بهتر از این نمیشه.
چونهی که فهمید بابای جیمین مرده با خوشحالی و یه نیشخند دندون دار رفت پیش جیمین (نیشخند دندون داره دیگه )
نمدونست چرا ولی از عذاب دادن خاندان کیم خوشش میومد.
ولی الان بیشتر از عذاب دادن جیمین خوشش میومد.
نزدیک شد.
نزدیک تر.
نشت روی زانوش و موهای جیمین و گرفت و سرش و بالا آوورد.
چونهی: شنیدم که بابات مرده...آخی چقدر بد شد. گفتم که خستس باید یکم بخوابه.
بعد موهاشو و ول کرد و رفت.
جیمین میخواست از ته دل جیغ بکشه ولی نمیتونست.
درد داشت.
شاید اونم خسته بود.
شاید اونم باید یکم بخوابه.
آروم آروم چشاش و بست.
نفسش شمارشی بود.
اونم خوابید...
تهیونگ و بقیه رسیدن
تهیونگ نمیتونست تحمل کنه و سریع دستور حمله رو داد.
چونهی و مامور هاش که دیگه کارشون تموم شده بود داشتم میرفتن.
که با تیراندازی یه جا قایم شدن.
این اون و میزد.
اونم این و میزد.
چونهی در رفت ولی تو چنگ تهیونگ گیر افتاد.
حالا نوبت تهیونگ بود که اون و عذاب بده.
به کوک گفت که ببرنش بندر و اتاق شکنجه.
کای جنازه رو زمین بود.
بدو بدو رفت سمت انبار.
با دیدن جیمین خون تو رگ دستش یخ زد.
دویید سمتش.
سرش و گذاشت رو پاهاش و صداش میزد. با باز شدن آروم چشای جیمین نفس عمیقی کشید.
جیمین با لبای خشک و خونی.
با صدای لرزون شروع به حرف زدن کرد.
صداش از ته چاه میومد.
شمرده شمرده حرف میزد.
جیمین: ته....بابام...بابام....خوابید...منم خوابم میاد...بزار بخوابم.
تهیونگ: جیمینی حرف نزن..کوووووک...بیااااا...جیمین یکم تحمل کن الان میریم بیمارستان.
جیمین: اما جیمینی هم خستس...باید بخوابه ته ته.
تهیونگ بار اولش بود که کلمه ته ته رو از زبون جیمین شنید.
کوک با صدای بلند تهیونگ رفت تو انبار.
جیمین و تو بغل تهیونگ دید.
تهیونگ مثل انیمه ها گریه میکرد.
کوک: ا.الان میریم دکتر.
تهیونگ: جیمین داره میخوابه. (گریه)
کوک: آروم باش الان میریم بیمارستان.
*بیمارستان*
۵.۷k
۳۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.