دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_76
تند تند و با حرص در کابینت هارو بهم میکوبیدم.
لعنتی فکر نکنم اصلا اجازه بیرون رفتن داشته باشم، منو بگو خوشحال بودم میخوام واس اولین بار رنگ تهران رو ببینم...
یعنی خودم بهش بگم منو ببره بیرون؟
نه بابا...
میخوای برینه بهم؟
سری تکون دادم تا این افکار چرت و پرت از ذهنم بره بیرون.
همه کابینتهارو تک به تک نگاه کرده بودم، ولی نیست که نیست، فقط اون کابینت بالا بالایی مونده که دستم بهش نمیرسید...
خواستم بیخیال اون کابینت بشم ولی با فکر به اینکه شاید اونجا باشه، سریع یه صندلی از پشت میز برداشتم زیر پام گذاشتم.
جدیداً این صندلیها کاربرد زیادی واسه من دارن!
بعلههه، یه پلاستیک پر از انواع خوراکیها اون بالا بود.
خیلی لفتش داده بودم! با سرعت تخمههارو توی ظرف ریختم و توی یک کاسه بزرگ هم چیپس و پفک قاطی ریختم.
ظرفها رو گذاشتم تو سینی و رفتم بیرون.
با دیدنم سریع ظرف تخمه رو از دستم قاپید و تندتند مشغول شکستن تخمه شد.
معطل همونجا وایستاده بودم که نیم نگاهی بهم انداخت و همراه با مکثی گفت:
_میگم...میخوای بیا توهم نگاه کن.
با تردید نگاهی به فیلم جنگجنگی که گذاشته بود نگاه کردم و گفتم:
_فیلم چی هست؟
هنوز حرف از دهنم خارج نشده بود که باهیجان شروع به تعریف کردن کرد، انقد با آب و تاب توضیح میداد که منم با کنجکاوی کنارش نشستم و مشغول دیدن فیلم شدم...
• #پارت_76
تند تند و با حرص در کابینت هارو بهم میکوبیدم.
لعنتی فکر نکنم اصلا اجازه بیرون رفتن داشته باشم، منو بگو خوشحال بودم میخوام واس اولین بار رنگ تهران رو ببینم...
یعنی خودم بهش بگم منو ببره بیرون؟
نه بابا...
میخوای برینه بهم؟
سری تکون دادم تا این افکار چرت و پرت از ذهنم بره بیرون.
همه کابینتهارو تک به تک نگاه کرده بودم، ولی نیست که نیست، فقط اون کابینت بالا بالایی مونده که دستم بهش نمیرسید...
خواستم بیخیال اون کابینت بشم ولی با فکر به اینکه شاید اونجا باشه، سریع یه صندلی از پشت میز برداشتم زیر پام گذاشتم.
جدیداً این صندلیها کاربرد زیادی واسه من دارن!
بعلههه، یه پلاستیک پر از انواع خوراکیها اون بالا بود.
خیلی لفتش داده بودم! با سرعت تخمههارو توی ظرف ریختم و توی یک کاسه بزرگ هم چیپس و پفک قاطی ریختم.
ظرفها رو گذاشتم تو سینی و رفتم بیرون.
با دیدنم سریع ظرف تخمه رو از دستم قاپید و تندتند مشغول شکستن تخمه شد.
معطل همونجا وایستاده بودم که نیم نگاهی بهم انداخت و همراه با مکثی گفت:
_میگم...میخوای بیا توهم نگاه کن.
با تردید نگاهی به فیلم جنگجنگی که گذاشته بود نگاه کردم و گفتم:
_فیلم چی هست؟
هنوز حرف از دهنم خارج نشده بود که باهیجان شروع به تعریف کردن کرد، انقد با آب و تاب توضیح میداد که منم با کنجکاوی کنارش نشستم و مشغول دیدن فیلم شدم...
۴.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.