دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#پارت_7۵
با حرص خیره به خارج شدنش شدم.
بعد از ضدحالی که منم دیگه اشتهام کور و شد و مشغول جمع کردن میز شدم.
علارغم خستگیم ظرف‌ها رو کامل شستم و از آشپزخونه بیرون زدم...

بی‌توجه به ارسلانی که مبل لم داده و ریلکس مشغول دیدن تی‌وی بود مستقیم وارد اتاقم شدم.
تازه انگار متوجه دکوراسیون اتاق شدم، تم اتاق ترکیبی از رنگ‌های سفید و آبی، درکل آرامش خاصی داشت...!
روسری و در آوردم موهام رو باز کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت.
کمرم هنوز کمی درد می‌کرد ولی طوری نبود که نشه تحمل کرد.

با درد کمی چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم، چشمام کم‌کم داشت گرم می‌شد که صدای نکره ارباب خش انداخت رو اعصابم.
_دیانا، دیانا.
نفسم رو کلافه با شدت فرستادم بیرون و بعد از سر کردن روسری از اتاق خارج شدم.

رو به روش ایستادم و دست به کمر گفتم:
_بله ارباب؟
اخم‌هاش توهم گره خورد.
_من نگفتم اینجا بهم نگو ارباب؟
چشمام و تو کاسه گردوندم و گفتم:
_بله حواسم نبود، بله ارسلان؟
_واسم تخمه و چندتا پفک و چیپس بیار، می‌خوام فیلم ببینم...

دندون قروچه‌ای کردم، میل شدیدم به گفتن «مگه خودت فلجی؟» رو سرکوب کردم و با گفتن چشم دوباره وارد آشپزخونه شدم
دیدگاه ها (۱۲)

۲۰۰تایی شدنمون مبارک💖💖💖💖

دلبر کوچولو• #پارت_76 تند تند و با حرص در کابینت هارو بهم می...

دلبر کوچولو• #پارت_7۴ سریع وارد آشپزخونه شدم و غذاهارو روی م...

دلبر کوچولو• #پارت۷۳ #دیانا بعد از کلی تأکید کردن و توضیح دا...

# اسیر _ ارباب PART _ 2 لئونارد: از حموم اومدم بیرون و سمت ک...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_190با قدمای جا افتاده وا...

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط