ویو هانا
ویو هانا
با نور خورشید بیدار شدم دیدم تهیونگ داره آماده میشه ازش پرسیدم
هانا: داری کجا میری
ته: شرکت راستی امشب مهمونی داریم پدر بزرگم داره میاد باید نشون بدیم از هم خوشمون میاد
هانا: برای من کار سختی نیست آروم
ته: چیزی گفتی
هانا: نه نه
ته: رفتم سوار ماشین شدم این دختره موقع خواب هم خوشکله داشت میگفت لیا با یه مردی به نام جونگ کوک فرار کرده یهنی از من خوشش نمیومد
هانا: ته که رفت منم رفتم پایین غذا درست کردم خوردم که گوشیم زنگ خورد
لیا: الو اجی خوبی نقشه گرفت چیزیت که نشد
هانا: دختر آروم باش همه چیز خوبه ولی این آقا از من خوشش نمیاد
لیا: کی تهیونگ چرا
هانا: نمیدونم
دینگ دینگ
هانا: یکی امد خدافظ
رفتم درو باز کردم مامان ته بایه دختر امد تو
م.ته: این خواهر تهیونگ هست ۲۱ سالشه اسمش سوآ هست
سوآ: سلام میدونم داداشم عاشقت نیست ولی من کمکت میکنم چون شما خیلی بهم میاید
هانا: ممنون ولی داداشت خیلی بد اخلاقه
م.ته : سوآ اینجا میمونه چون من و پدر تهیونگ بعد از امشب داریم میریم سفر
هانا: باشه خاله
م.ته: منو خاله صدا نکن بهم بگو مامان
هانا: باشه مامان
م.ته: خوب من رفتم خدافظ
سوآ و هانا: خدافظ
سوآ: خوب میخوای فیلم ببینیم
هانا: آره ببینیم
ساعت ۱۴ ظهر
تهیونگ امدم خونه دیدم سوآ اینجاست
ته: سوآ ذوق
سوآ: ته ته همو بغل میکنن
هانا: سلام الان یچیزی میارم بخوری
ته: سلام باشه ممنون
هانا برای تهیونگ غذا آورد و تهیونگ خورد رفته بودن تو اتاق
هانا: میگم اگر میخوای رو تخت بخواب من میخوام برم حمام
ته : اهوم
هانا رفتم حمام امدم بیرون
سوآ: قبل از اینکه هانا بیاد بیرون تو آب یکم
پودر مست کننده ریختم رفتم دادم به داداش
هانا: امد بیرون دیدم تهیونگ بیداره وداره میخنده یهو بلند شد امد طرفم من رفتم عقب که خورددم به دیوار انقدر بهم نزدیک بود که نفس رو حس میکردم یهو منو با با همون حوله بلند کرد و به طرف تخت رفت و منو بغل کرد و خوابید
با نور خورشید بیدار شدم دیدم تهیونگ داره آماده میشه ازش پرسیدم
هانا: داری کجا میری
ته: شرکت راستی امشب مهمونی داریم پدر بزرگم داره میاد باید نشون بدیم از هم خوشمون میاد
هانا: برای من کار سختی نیست آروم
ته: چیزی گفتی
هانا: نه نه
ته: رفتم سوار ماشین شدم این دختره موقع خواب هم خوشکله داشت میگفت لیا با یه مردی به نام جونگ کوک فرار کرده یهنی از من خوشش نمیومد
هانا: ته که رفت منم رفتم پایین غذا درست کردم خوردم که گوشیم زنگ خورد
لیا: الو اجی خوبی نقشه گرفت چیزیت که نشد
هانا: دختر آروم باش همه چیز خوبه ولی این آقا از من خوشش نمیاد
لیا: کی تهیونگ چرا
هانا: نمیدونم
دینگ دینگ
هانا: یکی امد خدافظ
رفتم درو باز کردم مامان ته بایه دختر امد تو
م.ته: این خواهر تهیونگ هست ۲۱ سالشه اسمش سوآ هست
سوآ: سلام میدونم داداشم عاشقت نیست ولی من کمکت میکنم چون شما خیلی بهم میاید
هانا: ممنون ولی داداشت خیلی بد اخلاقه
م.ته : سوآ اینجا میمونه چون من و پدر تهیونگ بعد از امشب داریم میریم سفر
هانا: باشه خاله
م.ته: منو خاله صدا نکن بهم بگو مامان
هانا: باشه مامان
م.ته: خوب من رفتم خدافظ
سوآ و هانا: خدافظ
سوآ: خوب میخوای فیلم ببینیم
هانا: آره ببینیم
ساعت ۱۴ ظهر
تهیونگ امدم خونه دیدم سوآ اینجاست
ته: سوآ ذوق
سوآ: ته ته همو بغل میکنن
هانا: سلام الان یچیزی میارم بخوری
ته: سلام باشه ممنون
هانا برای تهیونگ غذا آورد و تهیونگ خورد رفته بودن تو اتاق
هانا: میگم اگر میخوای رو تخت بخواب من میخوام برم حمام
ته : اهوم
هانا رفتم حمام امدم بیرون
سوآ: قبل از اینکه هانا بیاد بیرون تو آب یکم
پودر مست کننده ریختم رفتم دادم به داداش
هانا: امد بیرون دیدم تهیونگ بیداره وداره میخنده یهو بلند شد امد طرفم من رفتم عقب که خورددم به دیوار انقدر بهم نزدیک بود که نفس رو حس میکردم یهو منو با با همون حوله بلند کرد و به طرف تخت رفت و منو بغل کرد و خوابید
- ۷.۷k
- ۰۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط