هاتا و تهیونگ داشتن با پدر بزرگ حرف میزدن که پسر عموی تهی
هاتا و تهیونگ داشتن با پدر بزرگ حرف میزدن که پسر عموی تهیونگ امد
یوجون: سلام داداش
ته: سلام سرد
یوجون: سلام زن داداش
هانا: سلا...
ته: هانا بریم
تهیونگ دست هانا رو گرفت وبرد سمت دستشویی
ته: به یوجون نزدیک نمیشی فهمیدی داد
هانا: آروم باش چرا هان
ته: چون از بچگی ما باهم خوب نبودیم و من دوست ندارم زنم به دشمنم سلام کنه
هانا: اهان من الان شودم زنت اره اصلا مگه برات مهمه
ته: آره داد
هانا: چرا ما تو که منو دوست نداری پس برات مهم نباشه
هانا میخواست بره که تهیونگ دستشو گرفت و به دیوار چسبوند وگفت
ته: شاید دوست نداشته باشم ول من شوهرم ونباید بهش نزدیک بشی داد
سوآ امد تو دستشویی
سوآ: داداش بس کن دیکه با هانا اینجوری رفتار نمی کنی
ته: به ته چ...
تهیونگ تا امد حرف بزنه سوآ دست هانا رو گرفت و برد بیرون
هانا از ترس داشت میمرد
هانا سر میز نشسته بود که تهیونگ گفت ته: مامان ما میریم خونه هانا پاشو سوآ تو با ما میای
سوآ: آره
هانا و سوآ رفتن تو ماشین و رفتن خونه
هانا لباسشو عوض کدر وخوابید
تهیونگ هم همینطور لباساشون هم اسلاید دوم و سوم
۱سال بعد
بچه ها الان تهیونگ عاشق هانا شده و هانا تو شرکت باباش مدیر هست
هانا: صبح بیدار شدم دیدم تهیونگ خوابه رفتم لباس عوض کردم و رفتم پایین ۱۰ دقیقه بعد تهیونگ بالباس سبز رنگ امد پایین
ته: سلام خنده
هانا:سلام من دارم میرم شب ساعت ۱۰ برمیگردم
ته: منم میبینمت
ته تو ذهنش :من امروز میرم و ساعت ۵ برمیگردم و سالگرد ازدواجمون رو جشن بگیریم و عشقمو بهت ابراز کنم
ادامه دارد...
یوجون: سلام داداش
ته: سلام سرد
یوجون: سلام زن داداش
هانا: سلا...
ته: هانا بریم
تهیونگ دست هانا رو گرفت وبرد سمت دستشویی
ته: به یوجون نزدیک نمیشی فهمیدی داد
هانا: آروم باش چرا هان
ته: چون از بچگی ما باهم خوب نبودیم و من دوست ندارم زنم به دشمنم سلام کنه
هانا: اهان من الان شودم زنت اره اصلا مگه برات مهمه
ته: آره داد
هانا: چرا ما تو که منو دوست نداری پس برات مهم نباشه
هانا میخواست بره که تهیونگ دستشو گرفت و به دیوار چسبوند وگفت
ته: شاید دوست نداشته باشم ول من شوهرم ونباید بهش نزدیک بشی داد
سوآ امد تو دستشویی
سوآ: داداش بس کن دیکه با هانا اینجوری رفتار نمی کنی
ته: به ته چ...
تهیونگ تا امد حرف بزنه سوآ دست هانا رو گرفت و برد بیرون
هانا از ترس داشت میمرد
هانا سر میز نشسته بود که تهیونگ گفت ته: مامان ما میریم خونه هانا پاشو سوآ تو با ما میای
سوآ: آره
هانا و سوآ رفتن تو ماشین و رفتن خونه
هانا لباسشو عوض کدر وخوابید
تهیونگ هم همینطور لباساشون هم اسلاید دوم و سوم
۱سال بعد
بچه ها الان تهیونگ عاشق هانا شده و هانا تو شرکت باباش مدیر هست
هانا: صبح بیدار شدم دیدم تهیونگ خوابه رفتم لباس عوض کردم و رفتم پایین ۱۰ دقیقه بعد تهیونگ بالباس سبز رنگ امد پایین
ته: سلام خنده
هانا:سلام من دارم میرم شب ساعت ۱۰ برمیگردم
ته: منم میبینمت
ته تو ذهنش :من امروز میرم و ساعت ۵ برمیگردم و سالگرد ازدواجمون رو جشن بگیریم و عشقمو بهت ابراز کنم
ادامه دارد...
- ۸.۶k
- ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط