گره خورده
#گره_خورده
#پارت5
با ورودم به خانه بوی مطبوع سیب سرخ شده لبخند به لبم آورد. با دیدن بابا که جلوی تلویزیون روی مبل نشسته بود و داشت کتابی را مطالعه می کرد،ایستادم و سلام کردم.
سرش را بالا آورد و از بالای عینک نگاهم کرد. سرش را به معنای سلام تکان داد و من از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. با خستگی لباس هایم را عوض کردم و روی تختم دزار کشیدم تا بعد از این که کمی خستگی ام برطرف شد،سراغ کتاب و جزوه ام بروم و کمی درس بخوانم. تجربه ثابت کرده بود کوییز های استاد مشایخ کم از امتحان نداشت و چون نمره این کوییز ها در نمره ترم تاثیر مستقیم داشت،اصولا خیلی ها به خاطر کم آوردن در نمره کوییز هایشان واحد هایی که با استاد مشایخ داشتند را می افتادند،نه به خاطر خود امتحان پایان ترم!
با این فکر ها از خیر استراحت گذشتم و بلند شدم تا درس بخوانم. نزدیک یک ساعتی جزوه ام را ورق زدم و سعی کردم هر چیزی که می خوانم،صبح هم در سرم باقی بماند!
با باز شدن در اتاق نگاه از جزوه ام گرفتم و به آیه خیره شدم. مو هایش را فر کرده بود و بالای سرش جمع کرده بود. با تاسف سر تکان دادم. در این یک ساعت من چه می کردم و آیه چه کار...
وقتی نگاهم را روی مو هایش دید،گفت:
_ فردا میخوام برم برای آرایشگاه وقت بگیرم و روی دندونمم نگین بکارم،برا تو هم نوبت می گیرم.
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ من واقعا درک نمی کنم این همه عجله تو برای ازدواج برای چیه. یه ماه دیگه عروسیه بعد شما تموم خریداتون رو کردید و نوبتم گرفتی.
لبخندی زد و با عشق گفت:
_ کی میشه این یه ماهم بگذره من راحت بشم.
به صندلی ام تکیه دادم و به سر تا پایش را نگاه کردم. یک تاپ آستین حلقه ای لیمویی به همراه یک شلوارک لی پوشیده بود. آیه همیشه در خانه هم آرایش کرده و شیک می گشت و به ظاهر خودش به طور وسواس گونه ای اهمیت می داد.
در بین بچه های فامیل هم آیه همیشه مثل ستاره می درخشید و چشم همه به دنبالش بود و شاید دلیلش اندام بی نقص و چهره گیرای آیه بود. از همان بچگی عاشق ورزش بود. به خاطر همین علاقه اش رشته تربیت بدنی را در دانشگاه انتخاب کرد و برای همین بدنش روی فرم بود و مثل من لاغر و ظریف نبود.
_ بچه ها بیاید شام.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت5
با ورودم به خانه بوی مطبوع سیب سرخ شده لبخند به لبم آورد. با دیدن بابا که جلوی تلویزیون روی مبل نشسته بود و داشت کتابی را مطالعه می کرد،ایستادم و سلام کردم.
سرش را بالا آورد و از بالای عینک نگاهم کرد. سرش را به معنای سلام تکان داد و من از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. با خستگی لباس هایم را عوض کردم و روی تختم دزار کشیدم تا بعد از این که کمی خستگی ام برطرف شد،سراغ کتاب و جزوه ام بروم و کمی درس بخوانم. تجربه ثابت کرده بود کوییز های استاد مشایخ کم از امتحان نداشت و چون نمره این کوییز ها در نمره ترم تاثیر مستقیم داشت،اصولا خیلی ها به خاطر کم آوردن در نمره کوییز هایشان واحد هایی که با استاد مشایخ داشتند را می افتادند،نه به خاطر خود امتحان پایان ترم!
با این فکر ها از خیر استراحت گذشتم و بلند شدم تا درس بخوانم. نزدیک یک ساعتی جزوه ام را ورق زدم و سعی کردم هر چیزی که می خوانم،صبح هم در سرم باقی بماند!
با باز شدن در اتاق نگاه از جزوه ام گرفتم و به آیه خیره شدم. مو هایش را فر کرده بود و بالای سرش جمع کرده بود. با تاسف سر تکان دادم. در این یک ساعت من چه می کردم و آیه چه کار...
وقتی نگاهم را روی مو هایش دید،گفت:
_ فردا میخوام برم برای آرایشگاه وقت بگیرم و روی دندونمم نگین بکارم،برا تو هم نوبت می گیرم.
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ من واقعا درک نمی کنم این همه عجله تو برای ازدواج برای چیه. یه ماه دیگه عروسیه بعد شما تموم خریداتون رو کردید و نوبتم گرفتی.
لبخندی زد و با عشق گفت:
_ کی میشه این یه ماهم بگذره من راحت بشم.
به صندلی ام تکیه دادم و به سر تا پایش را نگاه کردم. یک تاپ آستین حلقه ای لیمویی به همراه یک شلوارک لی پوشیده بود. آیه همیشه در خانه هم آرایش کرده و شیک می گشت و به ظاهر خودش به طور وسواس گونه ای اهمیت می داد.
در بین بچه های فامیل هم آیه همیشه مثل ستاره می درخشید و چشم همه به دنبالش بود و شاید دلیلش اندام بی نقص و چهره گیرای آیه بود. از همان بچگی عاشق ورزش بود. به خاطر همین علاقه اش رشته تربیت بدنی را در دانشگاه انتخاب کرد و برای همین بدنش روی فرم بود و مثل من لاغر و ظریف نبود.
_ بچه ها بیاید شام.
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۳k
۰۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.