گرهخورده

#گره_خورده
#پارت4

اعترافش ناگهانی بود و نفس در سینه ام حبس شد و کم کم گونه هایم رنگ گرفت.
حامی ادامه داد:

_ کی میشه که تو خونه خودمون بگیرم بچلونمت؟

شرمزده سرم را پایین انداختم. انگار که حامی اینجا بود و حالت هایم را می دید،چون گفت:

_ عاشق وقتیم که لبو میشی.

با اعتراض صدایش زدم و حامی بلند خندید. از خنده اش من هم خنده ام گرفت. همیشه از خندیدنش خوشم می آمد. خیلی شیرین می خندید. به طور ناگهانی جدی شد و گفت:

_ من باید برم،دارن صدام میزنن. مواظب خودت باش،فردا می بینمت.

خداحافظی کردم،تماس را قطع کردم.
سری به طرفین تکان دادم و زیر لب با لبخند گفتم:

_ پسره دیوونه.

طبقه اول همین پاساژ یک کافی شاپ وجود داشت و من هم تصمیم گرفتم بروم آنجا و حداقل یک چیزی بخورم.
کیسه های خرید را برداشتم و به طرف کافی شاپ رفتم. پشت یک میز نشستم و سفارش شیرکاکائو با کیک شکلاتی دادم. همیشه وقتی به کافی شاپ می رفتم،شیرکاکائو سفارش می دادم. هیچ وقت نخواستم مثل بقیه قهوه و نوشیدنی های دیگری را انتخاب کنم.
کلا میانه ام با قهوه و مشتقاتش جور نبود. بار اولی که با حامی به کافی شاپ رفتیم،حامی تعجب کرد و من به زدن یک لبخند اکتفا کردم.
با رسیدن سفارش هایم با لذت به کیک شکلاتی ام خیره شدم و با چنگال تکه ای از کیک را در دهانم گذاشتم. چشم هایم را بستم و با لبخند از مزه کیکم لذت بردم. به نظرم مفید ترین ماده غذایی شکلات بود!
مامان همیشه می گفت به خاطر این که مدام شکلات می خوردم و کسی حریفم نمی شد،سر دو سالگی تمام دندان هایم خراب شد و مجبور شدند سه تا از دندان هایم را بکشند و بقیه را پر کنند!
با صدای کشیده شدن صندلی مقابلم نگاهم را بالا بردم و به پسری که با لبخند به من خیره شده بود،نگاه کردم.
یکی از ابرو هایم را بالا دادم و در سکوت نگاهش کردم.
پسر قد بلند و لاغر اندامی بود که من را یاد نردبان می انداخت. از تشبیهم لبخندی روی لبم جا خوش کرد و پسر لبخندم را به خودش گرفت و لبخندش عمیق تر شد

_ مثل این که شما هم تنهایید،میشه بشینم؟  

در ذهنم شماره انداختم. اولین گام برای «مخ زدن»!
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:

_ خیر،من تنها نیستم. الآن هم شوهرم رفته خرید هامون رو بذاره توی ماشین و برگرده.

(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده

نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان

کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
دیدگاه ها (۱)

#گره_خورده#پارت4به دروغ شاخدارم در دلم خندیدم و خدا را شکر ک...

#گره_خورده#پارت5با ورودم به خانه بوی مطبوع سیب سرخ شده لبخند...

#گره_خورده#پارت3نفسی گرفتم و گفتم: _ آیه،من همینجا میشینم،شم...

#گره_خورده#پارت2متعجب لبخند زدم. لباس های آیه همیشه همینطور ...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

شوهر دو روزه. پارت روال زندگی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط