گره خورده
#گره_خورده
#پارت5
با شنیدن صدای روشنک از جا بلند شدم و گیره ای که به مو هایم زده بودم تا در حین درس خواندن مو هایم در چشم هایم نریزد را برداشتم و روی میزم گذاشتم. به همراه آیه از اتاق خارج شدیم.
وارد آشپزخانه شدم و سیب های سرخ شده به طور عجیبی داشتند به من سلام می کردند. همانطور که می نشستم،دستم را دراز کردم و یک مشت سیب برداشتم و در دهانم ریختم. روشنک چشم غره ای رفت و برای بابا که رو به روی من نشسته بود،برنج کشید. برای خودم برنج ریختم و چند قاشق خورشت قیمه روی برنجم ریختم.
_ آیه اون نمکپاش رو بده من.
آیه نمکپاش را به دستم داد و من نگاهم روی بشقابش ثابت ماند و با تاسف لبخند زدم. این دختر برای به هم نخوردن هیکلش کم کم داشت خودش را به کشتن می داد!
به اندازه کف دست من برای خودش سالاد ریخته بود و حتی سس هم نریخته بود و با آبلیمو می خورد. خوش به حالش که اینقدر می توانست خودش را کنترل کند و حتی به این غذا های خوش رنگ نگاه نکند!
بابا سرش را بالا آورد و رو به آیه گفت:
_ بالاخره خریدات تموم شد؟
آیه بدون این که به بابا نگاه کند،آهسته گفت:
_ یکم دیگه اش مونده.
بابا سری تکان داد و دیگر حرفی نزد. آیه زود تر از همه از جا بلند شد،خم شد و گونه روشنک را بوسید و گفت:
_ دستت درد نکنه روشنک جونم.
و بعد از آشپزخانه خارج شد. چند دقیقه بعد بابا هم از جا بلند شد و فقط من ماندم و روشنک. لبخندی زدم و گفتم:
_ اگه فکر کردی من توی ظرف شستن کمکت می کنم،سخت در اشتباهی عزیزم.
و بعد از آشپزخانه بیرون دویدم و به غر غر های روشنک هم توجه نکردم. به اتاقم برگشتم.
کمی درس خواندم و بعد وسایلم را جمع کردم و آماده گذاشتم. مقنعه ام را که روشنک برایم اتو زده بود را روی لبه رادیاتور اتاقم پهن کردم و ساعتم را کوک کردم و برای اطمینان بیشتر آلارم موبایلم را هم برای ساعت 7 فعال کردم و بالاخره بعد از یک روز پر از خستگی خوابیدم.
* * * * *
_ چته چرا بال بال می زنی؟
آرزو همانطور که با استرس جزوه اش را ورق می زد،با حالتی شبیه به گریه گفت:
_ وای خاک به سرم،هیچی یادم نیست.
چشم در حدقه چرخاندم
_ این شده برنامه هر دفعه تو وقتی که با مشایخ کلاس داریم. بابا یه کوییزه دیگه.
_ مرده شورشو ببرن که کوییزاش از امتحاناش سخت تره کثافت مرض!
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت5
با شنیدن صدای روشنک از جا بلند شدم و گیره ای که به مو هایم زده بودم تا در حین درس خواندن مو هایم در چشم هایم نریزد را برداشتم و روی میزم گذاشتم. به همراه آیه از اتاق خارج شدیم.
وارد آشپزخانه شدم و سیب های سرخ شده به طور عجیبی داشتند به من سلام می کردند. همانطور که می نشستم،دستم را دراز کردم و یک مشت سیب برداشتم و در دهانم ریختم. روشنک چشم غره ای رفت و برای بابا که رو به روی من نشسته بود،برنج کشید. برای خودم برنج ریختم و چند قاشق خورشت قیمه روی برنجم ریختم.
_ آیه اون نمکپاش رو بده من.
آیه نمکپاش را به دستم داد و من نگاهم روی بشقابش ثابت ماند و با تاسف لبخند زدم. این دختر برای به هم نخوردن هیکلش کم کم داشت خودش را به کشتن می داد!
به اندازه کف دست من برای خودش سالاد ریخته بود و حتی سس هم نریخته بود و با آبلیمو می خورد. خوش به حالش که اینقدر می توانست خودش را کنترل کند و حتی به این غذا های خوش رنگ نگاه نکند!
بابا سرش را بالا آورد و رو به آیه گفت:
_ بالاخره خریدات تموم شد؟
آیه بدون این که به بابا نگاه کند،آهسته گفت:
_ یکم دیگه اش مونده.
بابا سری تکان داد و دیگر حرفی نزد. آیه زود تر از همه از جا بلند شد،خم شد و گونه روشنک را بوسید و گفت:
_ دستت درد نکنه روشنک جونم.
و بعد از آشپزخانه خارج شد. چند دقیقه بعد بابا هم از جا بلند شد و فقط من ماندم و روشنک. لبخندی زدم و گفتم:
_ اگه فکر کردی من توی ظرف شستن کمکت می کنم،سخت در اشتباهی عزیزم.
و بعد از آشپزخانه بیرون دویدم و به غر غر های روشنک هم توجه نکردم. به اتاقم برگشتم.
کمی درس خواندم و بعد وسایلم را جمع کردم و آماده گذاشتم. مقنعه ام را که روشنک برایم اتو زده بود را روی لبه رادیاتور اتاقم پهن کردم و ساعتم را کوک کردم و برای اطمینان بیشتر آلارم موبایلم را هم برای ساعت 7 فعال کردم و بالاخره بعد از یک روز پر از خستگی خوابیدم.
* * * * *
_ چته چرا بال بال می زنی؟
آرزو همانطور که با استرس جزوه اش را ورق می زد،با حالتی شبیه به گریه گفت:
_ وای خاک به سرم،هیچی یادم نیست.
چشم در حدقه چرخاندم
_ این شده برنامه هر دفعه تو وقتی که با مشایخ کلاس داریم. بابا یه کوییزه دیگه.
_ مرده شورشو ببرن که کوییزاش از امتحاناش سخت تره کثافت مرض!
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۰k
۰۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.