گره خورده
#گره_خورده
#پارت4
به دروغ شاخدارم در دلم خندیدم و خدا را شکر کردم که کیسه های خرید زیر میز بود.
پسر به وضوح جا خورد و لبخند روی لبش خشک شد. هنوز با همان جدیت نگاهش می کردم و پسر قدمی به عقب برداشت و گفت:
_ ام...پس من هم میرم سر اون میز.
و بعد به سرعت از من فاصله گرفت. لیوان شیرکاکائوی داغم را به لبم چسباندم و ریز خندیدم. بیچاره نقشه هایش نقش بر آب شده بود.
بعد از این که کیکم تمام شد،از جا بلند شدم و بدون توجه به چهره بهت زده پسر کیسه های خرید را برداشتم و از کافی شاپ بیرون آمدم.
ساعت نزدیک 8 شب بود که آیه بالاخره از پاساژ دل کند و رضایت داد برگردیم. من پشت سر آیه نشسته بودم و برای همین نیم رخ مهداد را می دیدم. حالت صورتش از وقتی که به خرید آمده بودیم تا الآن هیچ تغییری نکرده بود.
واقعا خسته نشده بود؟
با کلافگی رو به آیه گفتم:
_ آیه خدا خفت کنه،من فردا کوییز اقتصاد کلان دارم.
آیه دستش را در هوا تکان داد و به سمت من چرخید
_ من میخوام ببینم با اون خرخونیات کجای دنیا رو گرفتی؟بابا حالا یه کوییزه دیگه.
زیر لب غر زدم.
_ آره یه کوییزه دیگه. فقط اگه گند بزنم،استاد مشایخ دو نمره از ترمم کم میکنه.
مثل این که مهداد صدایم را شنید،چون از توی آینه نگاهم کرد و بعد دوباره به جلو خیره شد.
با رسیدن به خانه بدون توجه به آیه و مهداد از ماشین بیرون پریدم و زنگ خانه را زدم.
اصلا هم عذاب وجدان نداشتم که آیه خودش باید همه خرید ها را بیاورد!
خریدش را آیه کرده بود. پس خودش هم باید خرید هایش را جا به جا می کرد!
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت4
به دروغ شاخدارم در دلم خندیدم و خدا را شکر کردم که کیسه های خرید زیر میز بود.
پسر به وضوح جا خورد و لبخند روی لبش خشک شد. هنوز با همان جدیت نگاهش می کردم و پسر قدمی به عقب برداشت و گفت:
_ ام...پس من هم میرم سر اون میز.
و بعد به سرعت از من فاصله گرفت. لیوان شیرکاکائوی داغم را به لبم چسباندم و ریز خندیدم. بیچاره نقشه هایش نقش بر آب شده بود.
بعد از این که کیکم تمام شد،از جا بلند شدم و بدون توجه به چهره بهت زده پسر کیسه های خرید را برداشتم و از کافی شاپ بیرون آمدم.
ساعت نزدیک 8 شب بود که آیه بالاخره از پاساژ دل کند و رضایت داد برگردیم. من پشت سر آیه نشسته بودم و برای همین نیم رخ مهداد را می دیدم. حالت صورتش از وقتی که به خرید آمده بودیم تا الآن هیچ تغییری نکرده بود.
واقعا خسته نشده بود؟
با کلافگی رو به آیه گفتم:
_ آیه خدا خفت کنه،من فردا کوییز اقتصاد کلان دارم.
آیه دستش را در هوا تکان داد و به سمت من چرخید
_ من میخوام ببینم با اون خرخونیات کجای دنیا رو گرفتی؟بابا حالا یه کوییزه دیگه.
زیر لب غر زدم.
_ آره یه کوییزه دیگه. فقط اگه گند بزنم،استاد مشایخ دو نمره از ترمم کم میکنه.
مثل این که مهداد صدایم را شنید،چون از توی آینه نگاهم کرد و بعد دوباره به جلو خیره شد.
با رسیدن به خانه بدون توجه به آیه و مهداد از ماشین بیرون پریدم و زنگ خانه را زدم.
اصلا هم عذاب وجدان نداشتم که آیه خودش باید همه خرید ها را بیاورد!
خریدش را آیه کرده بود. پس خودش هم باید خرید هایش را جا به جا می کرد!
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۵k
۰۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.