Kims reign
Kim's reign
PART6
---
تمرینات ادامه داشت. هر روز بیشتر از روز قبل، هانا از تهیونگ یاد میگرفت. حرکاتش تیزتر شده بود، و دقتش بیشتر. اما چیزی توی این تمرینها بود که باعث میشد ذهنش به یه مسیر دیگه کشیده بشه. تهیونگ_ با همهی جدیتش و با تمام قدرتش، اون رو به چالش میکشید.
یک روز بعد از تمرین، تهیونگ به هانا گفت:
— امروز دیگه تموم کن. استراحت کن.
اما هانا نمیخواست که تمرین رو تموم کنه. هنوز حس میکرد چیزی ازش کم بود. باید بیشتر یاد میگرفت. اما به خاطر نگاه تهیونگ، به خودش اجازه داد چند لحظه نفس بکشه.
— چرا به من اینقدر سخت میگیری؟ مگه چی میخوای از من؟ هانا با لحنی که خودش هم نفهمید چرا ازش پرسید، گفت.
تهیونگ بیهیچ تغییر در حالت چهرهش، شمشیرش رو به زمین زد و جواب داد:
— چیزی که تو فکر میکنی، برای من مهم نیست. تو باید آماده باشی. این قصر، این سلطنت... نیاز به جنگجویانی داره که بتونن از خودشون دفاع کنن. تو هم باید یکی از اونها بشی.
هانا این رو فهمید که حرفای تهیونگ نه فقط به معنی تمرین جنگیدن، بلکه یه نوع آمادهسازی برای چیزی فراتر از این بود. شاید تهیونگ چیزی بیشتر از یه شاهزادهی سرد و بیاحساس بود. شاید...
چند روز بعد، وقتی هانا در حال تمرین بود، یه شخص غریبه وارد حیاط شد. مشاور ملکه بود، با پیامی که باید برای تهیونگ میآورد.
— شاهزاده، شما باید به مجلس سلطنتی برید. زمان انتخاب همسر فرا رسیده.
این جمله، مثل یه پتک به ذهن هانا کوبیده شد. حالا که تهیونگ به اون نگاه ویژهای داشت، چهطور میشد که این انتخاب هیچ تأثیری روش نذاره؟
ولی تهیونگ تنها به مشاور نگاه کرد و گفت:
— من به جلسه نمیروم. شما میتوانید انتخابهای خودتون رو انجام بدید.
چشمای مشاور کمی تنگ شد، اما چیزی نگفت. او میدانست که تهیونگ در این زمینه همیشه روی تصمیمات خود تأکید دارد. اما این تصمیم چه معنایی برای هانا داشت؟ آیا تهیونگ، با همهی قدرتش، اصلاً به احساساتش توجه کرده بود؟
---
PART6
---
تمرینات ادامه داشت. هر روز بیشتر از روز قبل، هانا از تهیونگ یاد میگرفت. حرکاتش تیزتر شده بود، و دقتش بیشتر. اما چیزی توی این تمرینها بود که باعث میشد ذهنش به یه مسیر دیگه کشیده بشه. تهیونگ_ با همهی جدیتش و با تمام قدرتش، اون رو به چالش میکشید.
یک روز بعد از تمرین، تهیونگ به هانا گفت:
— امروز دیگه تموم کن. استراحت کن.
اما هانا نمیخواست که تمرین رو تموم کنه. هنوز حس میکرد چیزی ازش کم بود. باید بیشتر یاد میگرفت. اما به خاطر نگاه تهیونگ، به خودش اجازه داد چند لحظه نفس بکشه.
— چرا به من اینقدر سخت میگیری؟ مگه چی میخوای از من؟ هانا با لحنی که خودش هم نفهمید چرا ازش پرسید، گفت.
تهیونگ بیهیچ تغییر در حالت چهرهش، شمشیرش رو به زمین زد و جواب داد:
— چیزی که تو فکر میکنی، برای من مهم نیست. تو باید آماده باشی. این قصر، این سلطنت... نیاز به جنگجویانی داره که بتونن از خودشون دفاع کنن. تو هم باید یکی از اونها بشی.
هانا این رو فهمید که حرفای تهیونگ نه فقط به معنی تمرین جنگیدن، بلکه یه نوع آمادهسازی برای چیزی فراتر از این بود. شاید تهیونگ چیزی بیشتر از یه شاهزادهی سرد و بیاحساس بود. شاید...
چند روز بعد، وقتی هانا در حال تمرین بود، یه شخص غریبه وارد حیاط شد. مشاور ملکه بود، با پیامی که باید برای تهیونگ میآورد.
— شاهزاده، شما باید به مجلس سلطنتی برید. زمان انتخاب همسر فرا رسیده.
این جمله، مثل یه پتک به ذهن هانا کوبیده شد. حالا که تهیونگ به اون نگاه ویژهای داشت، چهطور میشد که این انتخاب هیچ تأثیری روش نذاره؟
ولی تهیونگ تنها به مشاور نگاه کرد و گفت:
— من به جلسه نمیروم. شما میتوانید انتخابهای خودتون رو انجام بدید.
چشمای مشاور کمی تنگ شد، اما چیزی نگفت. او میدانست که تهیونگ در این زمینه همیشه روی تصمیمات خود تأکید دارد. اما این تصمیم چه معنایی برای هانا داشت؟ آیا تهیونگ، با همهی قدرتش، اصلاً به احساساتش توجه کرده بود؟
---
- ۳.۶k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط