پارت ۱ (عشق با طمع خون)
از زبان ا/ت
تو تاکسی بودم داشتم میرفتم سمت خونه ای که پدرم گفته بود.اخه چرا باید به حرفش گوش میدادم خودش همش بام بداخلاقی میکرد ولی چرا امروز خوش اخلاق بود.حالا هیچ دیگه قرار تنها و راحت زندگی کنم.وقتی رسیدم خونه نبود اصلا نمیشد تفسیرش کرد این چیه قراره من اینجا زندگی کنم(عکسش در صفحه بعد میبینید)در زدم و در به ارامی باز شد وقتی رفتم داخل کسی پشت در نبود به دور و برم نگاه انداختم که یهو در پشتم خیلی محکم بسته شد.برگشتم ولی کسی نبود.
ا/ت:هه...هه...عادیه حتما هواس.
یهو زبون سردی رو روی گوشم احساس کردم.باز برگشتم ولی چیزی نبود.باترس به دور و برم نگاه میکردم که صدای خنده ای رو شنیدم میدونستم پشتمه ولی در حدی ترسیده بودم که جرعت برگشتن نداشتم.
تهیونگ:مهمون داریم حتما باز از اون اقایی.
ا/ت:ش...شما کی هستید؟
تهیونگ:چرا پشتتو بهم کردی اعصابم خورد میشه.
ا/ت:م...معذرت میخوام.
وقتی برگشتم زبونم بی حس شد اون...اون یه خون اشامه رو یه مبلی لم داده و یه میز کوچیک جفت مبل که تنها یک ظرف میوه و پارچ پر خون بود.
ا/ت:ش...شما....ن..نه من اینجا نمیمونم.
دویدم سمت در ولی قفل بود.
ا/ت:این تازه باز بود
تهیونگ:به خونم خوش اومدی
برگشتم بالا سرم بود صورت ترسناکی داشت دندونای نیشش از دندون هر خون اشامی بلندتر بود. روبه یه دختری که لباس خدمتکاری پوشیده بود و بدنش خونی زخمی بود کرد و گفت:دیگه بهت نیاز ندارم به اندازه کافی باهات بازی کردم
بعدش رو بهم کرد و حرفشو ادامه داد:یه عروسک جدید دارم.
ا/ت:ن...نه!ولم کن!!
تهیونگ:ببند اون دهنتو اگه میخوای درد نکشی
یکی از دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با اون یکی دستش گلومو گرفته بود
تهیونگ:چه پوست زیبایی داری دختر حیف که الان خراب میشه
زبونشو رو گلوم کشید خیلی سرد بود.چشمام رو بستم ولی..چرا گاز نزد هنوز منو گرفته ولی شروع نمیکرد اوو ا/ت تو چی میگی.چشمام رو باز کردم داشت منو بو میکرد.گل هم نیستم که بخواد اینجوری بو کنه😐ولی انگار ارامش داشت
تهیونگ:عجب بویی داری دختر حیف که بمیری تو پیشم میمونی
نفس راحتی کشیدم برا یا لحظه فکر کردم الان میمیرم
تهیونگ:ولی هر چی بگم رو باید انجام بدی
ا/ت:ب..باشه
تهیونگ:خوبه😈
منو ول کرد که اخر گفت:من کیم تهیونگ هستم ۲۵ سالمه و شما؟
ا/ت:منم ا/ت هستم۲۱سالمه از اشناایتون خوشبختم
تهیونگ:همچنین😈بیا بگیر این لباس رو بپوش
روم پرتش کرد لباس خدمت کاری بود.منم رفتم پوشیدم و اومدم
تهیونگ:خیلی بهت میاد😈
برگشت و رفت روی مبل لم داد
تهیونگ:چرا اینجوری وایسادی بیا بهم انگور بده
منم رفتم رو مبله نشستم و تو دهنش میزاشتم.عجب ادمیه که میخواد خودمون بهش غذا بدیم.صورتش زیباتر از اینه که یه خون اشام نجس باشه
ادامه داره جایی نرینا😐
تو تاکسی بودم داشتم میرفتم سمت خونه ای که پدرم گفته بود.اخه چرا باید به حرفش گوش میدادم خودش همش بام بداخلاقی میکرد ولی چرا امروز خوش اخلاق بود.حالا هیچ دیگه قرار تنها و راحت زندگی کنم.وقتی رسیدم خونه نبود اصلا نمیشد تفسیرش کرد این چیه قراره من اینجا زندگی کنم(عکسش در صفحه بعد میبینید)در زدم و در به ارامی باز شد وقتی رفتم داخل کسی پشت در نبود به دور و برم نگاه انداختم که یهو در پشتم خیلی محکم بسته شد.برگشتم ولی کسی نبود.
ا/ت:هه...هه...عادیه حتما هواس.
یهو زبون سردی رو روی گوشم احساس کردم.باز برگشتم ولی چیزی نبود.باترس به دور و برم نگاه میکردم که صدای خنده ای رو شنیدم میدونستم پشتمه ولی در حدی ترسیده بودم که جرعت برگشتن نداشتم.
تهیونگ:مهمون داریم حتما باز از اون اقایی.
ا/ت:ش...شما کی هستید؟
تهیونگ:چرا پشتتو بهم کردی اعصابم خورد میشه.
ا/ت:م...معذرت میخوام.
وقتی برگشتم زبونم بی حس شد اون...اون یه خون اشامه رو یه مبلی لم داده و یه میز کوچیک جفت مبل که تنها یک ظرف میوه و پارچ پر خون بود.
ا/ت:ش...شما....ن..نه من اینجا نمیمونم.
دویدم سمت در ولی قفل بود.
ا/ت:این تازه باز بود
تهیونگ:به خونم خوش اومدی
برگشتم بالا سرم بود صورت ترسناکی داشت دندونای نیشش از دندون هر خون اشامی بلندتر بود. روبه یه دختری که لباس خدمتکاری پوشیده بود و بدنش خونی زخمی بود کرد و گفت:دیگه بهت نیاز ندارم به اندازه کافی باهات بازی کردم
بعدش رو بهم کرد و حرفشو ادامه داد:یه عروسک جدید دارم.
ا/ت:ن...نه!ولم کن!!
تهیونگ:ببند اون دهنتو اگه میخوای درد نکشی
یکی از دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با اون یکی دستش گلومو گرفته بود
تهیونگ:چه پوست زیبایی داری دختر حیف که الان خراب میشه
زبونشو رو گلوم کشید خیلی سرد بود.چشمام رو بستم ولی..چرا گاز نزد هنوز منو گرفته ولی شروع نمیکرد اوو ا/ت تو چی میگی.چشمام رو باز کردم داشت منو بو میکرد.گل هم نیستم که بخواد اینجوری بو کنه😐ولی انگار ارامش داشت
تهیونگ:عجب بویی داری دختر حیف که بمیری تو پیشم میمونی
نفس راحتی کشیدم برا یا لحظه فکر کردم الان میمیرم
تهیونگ:ولی هر چی بگم رو باید انجام بدی
ا/ت:ب..باشه
تهیونگ:خوبه😈
منو ول کرد که اخر گفت:من کیم تهیونگ هستم ۲۵ سالمه و شما؟
ا/ت:منم ا/ت هستم۲۱سالمه از اشناایتون خوشبختم
تهیونگ:همچنین😈بیا بگیر این لباس رو بپوش
روم پرتش کرد لباس خدمت کاری بود.منم رفتم پوشیدم و اومدم
تهیونگ:خیلی بهت میاد😈
برگشت و رفت روی مبل لم داد
تهیونگ:چرا اینجوری وایسادی بیا بهم انگور بده
منم رفتم رو مبله نشستم و تو دهنش میزاشتم.عجب ادمیه که میخواد خودمون بهش غذا بدیم.صورتش زیباتر از اینه که یه خون اشام نجس باشه
ادامه داره جایی نرینا😐
۷۴.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.