ساقی به دست باش که این مست می پرست

ساقی به دست باش که این مست می پرست

چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هرسوی موج فتنه گرفتست و زین میان

آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته تشنه کام را

تا جرعه نوش چشمه شیرین گوار توست

بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت

این شاخ خشک زنده به بوی بهارتوست

ای سایه صبرکن که برآید به کام دل

آن آرزو که در دل امیدوار توست


هوشنگ_ابتهاج
دیدگاه ها (۱)

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منیچو جان ‌نهان شده در جسم...

نمیگویم بمان با ماندن یا رفتنت چیزی عوض نمی شود.فرایند این ع...

آب جوشی که سیب زمینی را نرم می‌کند،همان آب جوشی است که تخم م...

.زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریستزندگی فاصله آمدن و رفتن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط