پارت(4)🐈🌈🔮
پارت(4)🐈🌈🔮
(دوستان این فقط ی فیکه هر اتفاقی میوفته داستان نویسنده هست)
به زور داشت لباساشو میپوشید
هنوز لباسشو نپوشیده بود که
...
یونگی با جعبه کمک های اولیه وارد اتاق شد
میکا سریع لباسشو گرفت جلوی بدنش
یونگی:خجالت نکش مثلا من برادرتم
میکا: ...(دوستان لباس زیر تنشا منحرف نباشیم)
یونگی: بیا بشن رو تخت .. میکا به حرفش گوش کرد و اومد رو تخت نشست
یونگی هم نشست کنارش و پنبه رو اغشته به الکل کرد و نزدیک صورت دخترک اورد:
فقط ی زره میسوزه باید تحمل کنی
میکا سرشو به نشونه تایید تکون داد و یونگی کارشو شروع کرد
به محض برخورد پنبه الکلی به لب میکا اشکش درومد
یونگی هم ی نگاه بهش کردو به ادامه کارش رسید ؛ خیلی از دستش عصبی بود و نمیخواست حرفی بزنه که بعدا ازش پشیمون شه
بعد انجام کارش به بدن خواهرش ی نگاه انداخت و جای ضربه ها کبود شده بود و بعضی از جاهاش زخمی
یونگی:از کی اذیتت میکنه؟
میکا: ..
یونگی:حرف بزن*بلند*
میکا از این لحن یونگی خیلی میترسید ؛ برادرش عصبی میشد خیلی بد اخلاق و ترسناک میشد بخاطر همین بازم چیزی نگفت
یونگی هم عصبی شد و داد زد:
جوابمو بده
میکا هم دیگه نتونست وگریه کرد:از..از شیش ماه پیش
یونگی:از اونموقع اذیتت میکنه و تو چیزی نمیگی؟؟
میکا سرشو انداخت پایین
یونگی:دراز بکش
میکا به حرفش گوش داد
یونگی که داشت زخماشو ضدعفونی میکرد گفت:
تو که میدونی خیلی روت حساسم چرا بهم نگفتی ها؟
وایسا فردا بیام ی حسابی بهش بدم که به غلط کردن بیوفته
میکا ساکت بود و حرفی نمیزد
یونگی:میکا؟ اجی گلم؟؟ ببخشید سرت داد زدم .. ولی توم حق بده هر کی بود عصبی میشد
میکا:به بابا و مامان چیزی نگو
یونگی:به مامان باشه ولی به بابا ..
میکا:لطفا به هیچکی نگو
یونگی:باشه باشه نمیگم
میکا:ممنون
یونگی بعد ضد عفونی چسب زد به زخماش و رفت جعبه رو گذاشت سر جاش و با ی لیوان اب و ی قرص دستش اومد:
بیا اینو بخور
میکا:نمیخوام
یونگی:میگم بخور تا اعصابم به هم نریخته ؛ مسکنه دردتو کم میکنه
...
(دوستان این فقط ی فیکه هر اتفاقی میوفته داستان نویسنده هست)
به زور داشت لباساشو میپوشید
هنوز لباسشو نپوشیده بود که
...
یونگی با جعبه کمک های اولیه وارد اتاق شد
میکا سریع لباسشو گرفت جلوی بدنش
یونگی:خجالت نکش مثلا من برادرتم
میکا: ...(دوستان لباس زیر تنشا منحرف نباشیم)
یونگی: بیا بشن رو تخت .. میکا به حرفش گوش کرد و اومد رو تخت نشست
یونگی هم نشست کنارش و پنبه رو اغشته به الکل کرد و نزدیک صورت دخترک اورد:
فقط ی زره میسوزه باید تحمل کنی
میکا سرشو به نشونه تایید تکون داد و یونگی کارشو شروع کرد
به محض برخورد پنبه الکلی به لب میکا اشکش درومد
یونگی هم ی نگاه بهش کردو به ادامه کارش رسید ؛ خیلی از دستش عصبی بود و نمیخواست حرفی بزنه که بعدا ازش پشیمون شه
بعد انجام کارش به بدن خواهرش ی نگاه انداخت و جای ضربه ها کبود شده بود و بعضی از جاهاش زخمی
یونگی:از کی اذیتت میکنه؟
میکا: ..
یونگی:حرف بزن*بلند*
میکا از این لحن یونگی خیلی میترسید ؛ برادرش عصبی میشد خیلی بد اخلاق و ترسناک میشد بخاطر همین بازم چیزی نگفت
یونگی هم عصبی شد و داد زد:
جوابمو بده
میکا هم دیگه نتونست وگریه کرد:از..از شیش ماه پیش
یونگی:از اونموقع اذیتت میکنه و تو چیزی نمیگی؟؟
میکا سرشو انداخت پایین
یونگی:دراز بکش
میکا به حرفش گوش داد
یونگی که داشت زخماشو ضدعفونی میکرد گفت:
تو که میدونی خیلی روت حساسم چرا بهم نگفتی ها؟
وایسا فردا بیام ی حسابی بهش بدم که به غلط کردن بیوفته
میکا ساکت بود و حرفی نمیزد
یونگی:میکا؟ اجی گلم؟؟ ببخشید سرت داد زدم .. ولی توم حق بده هر کی بود عصبی میشد
میکا:به بابا و مامان چیزی نگو
یونگی:به مامان باشه ولی به بابا ..
میکا:لطفا به هیچکی نگو
یونگی:باشه باشه نمیگم
میکا:ممنون
یونگی بعد ضد عفونی چسب زد به زخماش و رفت جعبه رو گذاشت سر جاش و با ی لیوان اب و ی قرص دستش اومد:
بیا اینو بخور
میکا:نمیخوام
یونگی:میگم بخور تا اعصابم به هم نریخته ؛ مسکنه دردتو کم میکنه
...
۹۰.۲k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.