پارت 3
پارت 3
مرد گفت: یک دور دیگه بازی میکنیم اندفعه من سر تنها دخترم شرط میبندم اگر بردم تمام داراییم رو بهم بر میگردونین
ولی اگر باختم دختر برای شما
زبان راوی
مرد خیلی بدون ترس حرف میزد چون فکر میکرد میتونه ببره اما این حقیقت نیست...
ویو جونگ کوک
ما هم حرف مرد رو قبول کردیم و بار دیگه بازی کردیم و باز هم ما بردیم
نامجون پوز خندی زد و گفت: خاب پیر مرد میبینم که باختی به دخترت بگو ساعت 6عصر اماده باشه میاییم دنبالش
......
زبان راوی
مرد به در خروجی نزدیک شد و با ناراحتی گفت بله منتظرتونم ـ..
و از درخارج شد..
شاید فکر کنید مرد بخاطر اینکه دخترش رو باخته ناراحته ولی اون هیچ علاقه ای نسبت به دخترش نداره و برای داراییش ناراحته که از دستشون داده...
فلش بک به خانه ات
ویو ات
بعد از دور دور توی شهر برگشتم خونه در رو باز کردم دیدم بابام روی مبل نشسنته و داره سیگار میکشه و مش*روب میخوره
بدون توجه بهش میخواستم برم بالا که صدام کرد
اقای شی: ات
ات: بله!
اقای شی: ببا این جا بشین باهات حرف دارم (اشاره به مبل جلویی )
ات روی مبل نشستم و بابام شروع کرد تعریف کردن ماجرای امروز...
با هر حرفی که میزد احساس سنگینی روی سینم میکردم ولی اون بغض سنگین ذو قورت دادم و بلند شدم و با داد گفتم: .......
بیا 👇🏻
شرایط فیک بعدی
20لایک 👍
4فالو ❤
مرد گفت: یک دور دیگه بازی میکنیم اندفعه من سر تنها دخترم شرط میبندم اگر بردم تمام داراییم رو بهم بر میگردونین
ولی اگر باختم دختر برای شما
زبان راوی
مرد خیلی بدون ترس حرف میزد چون فکر میکرد میتونه ببره اما این حقیقت نیست...
ویو جونگ کوک
ما هم حرف مرد رو قبول کردیم و بار دیگه بازی کردیم و باز هم ما بردیم
نامجون پوز خندی زد و گفت: خاب پیر مرد میبینم که باختی به دخترت بگو ساعت 6عصر اماده باشه میاییم دنبالش
......
زبان راوی
مرد به در خروجی نزدیک شد و با ناراحتی گفت بله منتظرتونم ـ..
و از درخارج شد..
شاید فکر کنید مرد بخاطر اینکه دخترش رو باخته ناراحته ولی اون هیچ علاقه ای نسبت به دخترش نداره و برای داراییش ناراحته که از دستشون داده...
فلش بک به خانه ات
ویو ات
بعد از دور دور توی شهر برگشتم خونه در رو باز کردم دیدم بابام روی مبل نشسنته و داره سیگار میکشه و مش*روب میخوره
بدون توجه بهش میخواستم برم بالا که صدام کرد
اقای شی: ات
ات: بله!
اقای شی: ببا این جا بشین باهات حرف دارم (اشاره به مبل جلویی )
ات روی مبل نشستم و بابام شروع کرد تعریف کردن ماجرای امروز...
با هر حرفی که میزد احساس سنگینی روی سینم میکردم ولی اون بغض سنگین ذو قورت دادم و بلند شدم و با داد گفتم: .......
بیا 👇🏻
شرایط فیک بعدی
20لایک 👍
4فالو ❤
۱.۹k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.