عشق تحقیر شده
عشـق تحقیر شده
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هوا سرد بود. سردتر از هر شب دیگری که مین رزان به خاطر میآورد. باد پاییزی با خود برگهای خشک نارون را میربود و آنها را مثل جسدهایی بیجان روی سنگ فرشهای عظیم و سیاه عمارت پـارک پراکنده میکرد. او ایستاده بود پشت دروازه های عظیم آهنین، با کت مشکی که بر تن داشت و چمدان کوچک چرمی که در دستش گرفته بود. تمام وجودش از ترس میلرزید، اما در چشمان بادامی شکلش، آتشی از تصمیم میسوخت.
این عمارت، خانه خاندان پـارک بود. خاندانی که بر دنیای زیرین شهر حکومت میکردند. و او حالا میبایست در همین خانه خدمتکار شود تا بدهی های به جا مانده از پدر و مادر مرحومش را بپردازد. بدهی هایی که حتی با فروش تمام اموال خانواده نیز نتوانسته بود آنها را تسویه کند. دستهایش را مشت کرد. ناخنهایش در کف دستهای لطیفش فرورفتند. باید قوی میبود. باید تحمل میکرد.
نگهبان عمارت، مردی درشت اندام با چشمانی خالی از هرگونه احساس دروازه را باز کرد. "مین رزان؟" با صدایی خشن پرسید.
"بله" پاسخش به زحمت از گلویش خارج شد.
=بیا داخل. آقا منتظرت هستند.
جیـمین. رهبر خاندان پـارک. مردی که حتی دیدن عکسش در روزنامه ها باعث یخ زدن خون در رگها میشد. مردی ۲۴ ساله با چهرهای فرشته گونه اما قلبی از جنس یخ.
او را به سالنی بزرگ هدایت کردند. سالنی با سقفهای بلند، دیوارهای سنگی تیره و مبلمان عتیقه که بوی قدرت و ثروت میدادند. و آنجا، در پشت میز تحریر عظیم چوبی، او نشسته بود.
جیمیـن.
در واقعیت، بسیار ترسناکتر از تصاویرش بود. موهای مشکی پرپشتش را به عقب شانه زده بود، صورتش با استخوانهای برجسته و خطوط تیز، بینقص به نظر میرسید. کتی مشکی بر تن داشت که روی شانه های عریضش افتاده بود. اما چشمانش...چشمانش قهوهای تیره و بی احساس بودند. مثل چشمهای یک کوسه. وقتی نگاهش روی رزان افتاد، دخترک احساس کرد یخ در رگهایش میدود.
√پس تو همان دختر بدهکار هستی. صدایش عمیق و خنثی بود، اما هر کلم هاش مثل تازیانه بر روح رزان فرود میآمد.
رزان سرش را پایین انداخت.
+بله، آقا. من مین رزان هستم.
جیمین از پشت میز بلند شد. قدش بسیار بلند بود و هیکل ورزشکاریش حتی زیر کت نیز کاملاً مشهود. به آرامی به سمتش قدم برداشت. بوی ادکلن تلخ و گرانقیمتش فضای اتاق را پر کرد. او دور رزان چرخید، مثل شکاری که طعمهاش را برانداز میکند.
√از امروز تو خدمتکار این عمارت هستی. قوانین ساده است. هرچه میگویم، بدون پرسش انجام میدهی. هرجا میگویم، میروی. هرگز بدون اجازه از عمارت خارج نمیشوی. هرگز با کسی از آنچه در اینجا میبینی صحبت نمیکنی. اگر حتی یکی از این قوانین را بشکنی...
لحنش برای لحظهای قطع شد و او ایستاد، دقیقاً روبروی رزان.
√عواقبش را خواهی چشید.
انگشتش را زیر چانه رزان برد و صورتش را به زور بالا آورد تا مجبور شود مستقیم به چشمانش نگاه کند. تماس پوستش با پوست رزان، مثل آتش بود. هم برای رزان و هم برای خودش. چیزی در عمق چشمان جیمین برای یک لحظه کوتاه تلوتلو خورد. چیزی شبیه به یک جرقه. اما فوراً خاموش شد.
√متوجه شدی؟
صدایش کمی خشنتر شده بود.
رزان با تمام قدرت سعی میکرد نفسش را در سینه حبس کند. قلبش چنان به سینه اش میکوبید که مطمئن بود جیمین صدای آن را میشنود.
+بله آقا متوجه شدم.
جیمین دستش را عقب کشید، انگار که پوست رزان او را سوزانده است.
√خوب است. حالا برو. کیونگ سو تو را با وظایفت آشنا خواهد کرد.
رزان به سرعت تعظیم کوتاهی کرد و با عجله سالن را ترک کرد. اما حتی وقتی در را پشت سرش بست، هنوز میتوانست نگاه سرد و نافذ جیمین را روی پوستش احساس کند.و پشت سر او جیمین به پنجره قدی سالن رفت و در حالی که به باغ خالی نگاه میکرد، مشتهایش را چنان فشرد که بند انگشتانش سفید شد. این دختر...این دختر با آن چشمان معصوم و آن روحیه سرکش، چیزی را در وجودش به لرزه انداخته بود. و جیمین از این احساس متنفر بود. او باید کنترل میکرد. باید این احساس را نابود میکرد. حتی اگر برای این کار، مجبور باشد ابتدا خود آن دختر را نابود کند.
اما یک سوال در ذهنش مانده بود:
آیا واقعاً میتوانست؟
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
˚ 𝜗𝜚˚⋆。☆𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
هوا سرد بود. سردتر از هر شب دیگری که مین رزان به خاطر میآورد. باد پاییزی با خود برگهای خشک نارون را میربود و آنها را مثل جسدهایی بیجان روی سنگ فرشهای عظیم و سیاه عمارت پـارک پراکنده میکرد. او ایستاده بود پشت دروازه های عظیم آهنین، با کت مشکی که بر تن داشت و چمدان کوچک چرمی که در دستش گرفته بود. تمام وجودش از ترس میلرزید، اما در چشمان بادامی شکلش، آتشی از تصمیم میسوخت.
این عمارت، خانه خاندان پـارک بود. خاندانی که بر دنیای زیرین شهر حکومت میکردند. و او حالا میبایست در همین خانه خدمتکار شود تا بدهی های به جا مانده از پدر و مادر مرحومش را بپردازد. بدهی هایی که حتی با فروش تمام اموال خانواده نیز نتوانسته بود آنها را تسویه کند. دستهایش را مشت کرد. ناخنهایش در کف دستهای لطیفش فرورفتند. باید قوی میبود. باید تحمل میکرد.
نگهبان عمارت، مردی درشت اندام با چشمانی خالی از هرگونه احساس دروازه را باز کرد. "مین رزان؟" با صدایی خشن پرسید.
"بله" پاسخش به زحمت از گلویش خارج شد.
=بیا داخل. آقا منتظرت هستند.
جیـمین. رهبر خاندان پـارک. مردی که حتی دیدن عکسش در روزنامه ها باعث یخ زدن خون در رگها میشد. مردی ۲۴ ساله با چهرهای فرشته گونه اما قلبی از جنس یخ.
او را به سالنی بزرگ هدایت کردند. سالنی با سقفهای بلند، دیوارهای سنگی تیره و مبلمان عتیقه که بوی قدرت و ثروت میدادند. و آنجا، در پشت میز تحریر عظیم چوبی، او نشسته بود.
جیمیـن.
در واقعیت، بسیار ترسناکتر از تصاویرش بود. موهای مشکی پرپشتش را به عقب شانه زده بود، صورتش با استخوانهای برجسته و خطوط تیز، بینقص به نظر میرسید. کتی مشکی بر تن داشت که روی شانه های عریضش افتاده بود. اما چشمانش...چشمانش قهوهای تیره و بی احساس بودند. مثل چشمهای یک کوسه. وقتی نگاهش روی رزان افتاد، دخترک احساس کرد یخ در رگهایش میدود.
√پس تو همان دختر بدهکار هستی. صدایش عمیق و خنثی بود، اما هر کلم هاش مثل تازیانه بر روح رزان فرود میآمد.
رزان سرش را پایین انداخت.
+بله، آقا. من مین رزان هستم.
جیمین از پشت میز بلند شد. قدش بسیار بلند بود و هیکل ورزشکاریش حتی زیر کت نیز کاملاً مشهود. به آرامی به سمتش قدم برداشت. بوی ادکلن تلخ و گرانقیمتش فضای اتاق را پر کرد. او دور رزان چرخید، مثل شکاری که طعمهاش را برانداز میکند.
√از امروز تو خدمتکار این عمارت هستی. قوانین ساده است. هرچه میگویم، بدون پرسش انجام میدهی. هرجا میگویم، میروی. هرگز بدون اجازه از عمارت خارج نمیشوی. هرگز با کسی از آنچه در اینجا میبینی صحبت نمیکنی. اگر حتی یکی از این قوانین را بشکنی...
لحنش برای لحظهای قطع شد و او ایستاد، دقیقاً روبروی رزان.
√عواقبش را خواهی چشید.
انگشتش را زیر چانه رزان برد و صورتش را به زور بالا آورد تا مجبور شود مستقیم به چشمانش نگاه کند. تماس پوستش با پوست رزان، مثل آتش بود. هم برای رزان و هم برای خودش. چیزی در عمق چشمان جیمین برای یک لحظه کوتاه تلوتلو خورد. چیزی شبیه به یک جرقه. اما فوراً خاموش شد.
√متوجه شدی؟
صدایش کمی خشنتر شده بود.
رزان با تمام قدرت سعی میکرد نفسش را در سینه حبس کند. قلبش چنان به سینه اش میکوبید که مطمئن بود جیمین صدای آن را میشنود.
+بله آقا متوجه شدم.
جیمین دستش را عقب کشید، انگار که پوست رزان او را سوزانده است.
√خوب است. حالا برو. کیونگ سو تو را با وظایفت آشنا خواهد کرد.
رزان به سرعت تعظیم کوتاهی کرد و با عجله سالن را ترک کرد. اما حتی وقتی در را پشت سرش بست، هنوز میتوانست نگاه سرد و نافذ جیمین را روی پوستش احساس کند.و پشت سر او جیمین به پنجره قدی سالن رفت و در حالی که به باغ خالی نگاه میکرد، مشتهایش را چنان فشرد که بند انگشتانش سفید شد. این دختر...این دختر با آن چشمان معصوم و آن روحیه سرکش، چیزی را در وجودش به لرزه انداخته بود. و جیمین از این احساس متنفر بود. او باید کنترل میکرد. باید این احساس را نابود میکرد. حتی اگر برای این کار، مجبور باشد ابتدا خود آن دختر را نابود کند.
اما یک سوال در ذهنش مانده بود:
آیا واقعاً میتوانست؟
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
˚ 𝜗𝜚˚⋆。☆𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
- ۵.۶k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط