پارت

#پارت79:

- آقا!... آقا!
آروم پلک‌هام‌ رو باز‌ کردم. پرستار با اخم نگاهم می‌کرد. سریع از جام‌ بلند شدم که گفت:
- چرا اینجا خوابیده بودین!؟
شرمنده گفتم:
- ببخشید! یهو خوابم برد.
یاد ارمیا افتادم. بلافاصله پرسیدم:
- ارمیا عظیمی حالش چطور شد؟!
- من نمی‌دونم! برید از دکترش بپرسین.
چه پرستاره گند اخلاقی بود! یاد علی افتادم. باید یه سری بهش می‌زدم!

به سمت پذیرش رفتم و از پرستاری که پشت میز نشسته پرسیدم:
- ببخشید! شماره‌ی اتاق علی رضایی؟
پرستار نگاهشو به مانیتور دوخت و گفت:
- یه چند لحظه صبر کنید.
- طبقه دوم، اتاق201.
- ممنون.
به سمت اسانسور رفتم که با برگه "خراب است" مواجه شدم، راهم رو کج کردم و به سمت پله ها رفتم. بعد پنج دقیقه اتاق علی رو پیدا کردم.
تقه ای به در زدم و وارد شدم. علی با رنگ و رویی پریده و پای باندپیچی شده، روی تخت دراز کشیده بود. نزدیکش رفتم که حضورم رو حس کرد و آروم چشماش رو باز کرد.

لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
- سلام...بهتری؟ درد داری؟
علی با صدای خش داری گفت:
-س..لام. خ..وبم!
- متاسفم بابت همه چیز! باید خودم...
دستش رو روی دستم‌ گذاشت و لبخند مهربونی زد و گفت:
-اتفاقیه که افتاده... دکتر گفت شاید دو هفته‌ای نتونم راه برم! گلوله به رباط پام آسیب‌ زده.
دیدگاه ها (۱)

مثل یک رویا🌌 رمان: #مثل_یک_رویا #اولین_اثربه قلم: الهه و نجم...

بهتزین حس که میگن یعنی همینه ها😍 😍 😍 😍 😍 😍

#پارت78:بعد از ۴ ساعت در اتاق عمل باز شد. از روی صندلی پریدم...

#پارت77:سپهر:ارمیا واقعا برام عزیز شده بود. نمی تونستم اون و...

فرار من

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط