پارت77:
#پارت77:
سپهر:
ارمیا واقعا برام عزیز شده بود. نمی تونستم اون و تو چنین وضعیتی ببینم. بالاخره با کلی بدبختی تونستیم از ماشین درش بیاریم. ارمیا رو کناری بردم و تو بغلم گرفتمش.
- ارمیا... چشماتو باز کن...ار..میا.
بدنش سردِ سرد شده بود. سر و صورتش غرق در خون بود. رنگ از رخسارم پرید. وای خدایا! سریع دستم رو روی نبضش گذاشتم خیلی کند می زد.
مضطرب به سرباز وفایی نگاه کردم و گفتم:
- کمکم کن ببرمش تو ماشین. به نادری هم بگو بره دنبال علی ببینه چی شد.
-چشم قربان!
با شنیدن صدای آژیر پلیس سرم رو به عقب برگردونم 2 وَن کنار ماشینمون پارک کردن. نادری رو از دور دیدم که نفس زنان به سمتم می اومد.
در حالی که سعی داشت نفس تازه ای بگیره بریده بریده گفت:
- قربان! سرگرد تیر خوردن و خبری از هومن نظری نبود کل اون اطراف رو گشتم.
گیرت میارم عوضی! دمار از روزگارت در میارم!
به کمک اون دوتا سرباز ارمیا رو به ماشین بردیم و با نهایت سرعت به سمت بیمارستان روندم علی رو هم با یه ماشین دیگه پشت سرم می اوردن. به نیروها سپردم تمام اون منطقه رو زیر نظر داشته باشن هومن از اون منطقه دور نشده بود، باید دنبالش می گشتن!
بعد از رسیدن به بیمارستان دوتا پرستار با برانکارد سمتم اومدن ارمیا رو روی اون گذاشتن و به داخل بیمارستان بردن.
منم دنبالشون می دویدم. تا اتاق عمل همراهیشون کردم ولی دیگه اجازه ی ورود رو بهم ندادن . حال ارمیا خیلی وخیم بود. دیگه طاقت از دست دادن کسی رو نداشتم!
علی بهترین دوستم تو اداره بود. از حال اونم خبر نداشتم. چند تا صندلی سمت راست و چپ سالن بود.
رو یکی از اون ها نشستم و سرم رو به صندلی اهنی تکیه دادم.
از این وضع خسته شده بودم. تا کِی دوست و خانوادم دست این آدما باید آسیب می دیدن؟ تا کِی خدا؟!
***
سپهر:
ارمیا واقعا برام عزیز شده بود. نمی تونستم اون و تو چنین وضعیتی ببینم. بالاخره با کلی بدبختی تونستیم از ماشین درش بیاریم. ارمیا رو کناری بردم و تو بغلم گرفتمش.
- ارمیا... چشماتو باز کن...ار..میا.
بدنش سردِ سرد شده بود. سر و صورتش غرق در خون بود. رنگ از رخسارم پرید. وای خدایا! سریع دستم رو روی نبضش گذاشتم خیلی کند می زد.
مضطرب به سرباز وفایی نگاه کردم و گفتم:
- کمکم کن ببرمش تو ماشین. به نادری هم بگو بره دنبال علی ببینه چی شد.
-چشم قربان!
با شنیدن صدای آژیر پلیس سرم رو به عقب برگردونم 2 وَن کنار ماشینمون پارک کردن. نادری رو از دور دیدم که نفس زنان به سمتم می اومد.
در حالی که سعی داشت نفس تازه ای بگیره بریده بریده گفت:
- قربان! سرگرد تیر خوردن و خبری از هومن نظری نبود کل اون اطراف رو گشتم.
گیرت میارم عوضی! دمار از روزگارت در میارم!
به کمک اون دوتا سرباز ارمیا رو به ماشین بردیم و با نهایت سرعت به سمت بیمارستان روندم علی رو هم با یه ماشین دیگه پشت سرم می اوردن. به نیروها سپردم تمام اون منطقه رو زیر نظر داشته باشن هومن از اون منطقه دور نشده بود، باید دنبالش می گشتن!
بعد از رسیدن به بیمارستان دوتا پرستار با برانکارد سمتم اومدن ارمیا رو روی اون گذاشتن و به داخل بیمارستان بردن.
منم دنبالشون می دویدم. تا اتاق عمل همراهیشون کردم ولی دیگه اجازه ی ورود رو بهم ندادن . حال ارمیا خیلی وخیم بود. دیگه طاقت از دست دادن کسی رو نداشتم!
علی بهترین دوستم تو اداره بود. از حال اونم خبر نداشتم. چند تا صندلی سمت راست و چپ سالن بود.
رو یکی از اون ها نشستم و سرم رو به صندلی اهنی تکیه دادم.
از این وضع خسته شده بودم. تا کِی دوست و خانوادم دست این آدما باید آسیب می دیدن؟ تا کِی خدا؟!
***
۴.۷k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.