پارت78:
#پارت78:
بعد از ۴ ساعت در اتاق عمل باز شد. از روی صندلی پریدم و به سمت دکتر رفتم.
- چی شد دکتر؟ ارمیا حالش خوبه؟
دکتر که مرد مسنی بود ماسکش رو پایین کشید گفت:
-شما چه نسبتی باهاش دارین؟
-دوستشم!
- من هر کاری که از دستم بر می اومد انجام دادم.
با بهت و صدایی لرزان گفتم:
- م..نظور..ت چ..یه؟!
چشم های بی حسش رو بهم دوخت و گفت:
- بیمار ضربه ی شدیدی به سرش وارد شده و به طوری که علائم حیاتیش رو به 30% رسونده بود! الان نمی تونم در مورد وضعیتش چیزی بگم. فعلا به مراقبت های ویژه منتقلش می کنیم!
در حالی که از کنارم می گذشت گفت:
-فقط می تونم بگم براش دعا کن!
سرجام خشکم زد. دیگه نتونستم هیچ حرفی بزنم.
نباید اینجور می شد. نباید! ارمیا نباید چیزیش می شد!
من نباید می ذاشتم تو ماموریت باهامون همکاری کنه، همش تقصیر حماقت من بود.
هنوز تو همون حالت ایستاده بودم که در اتاق عمل باز شد و صورت رنگ پریده و زخمی ارمیا روی برانکارد رو دیدم سرش باندپیچی شده بود. پرستار ها با عجله از کنارم گذشتن و اون رو تو مراقبت های ویژه منتقل کردن.
حتی توان حرکت کردن دنبال برانکارد رو نداشتم. همونجا روی زمین نشستم.
فقط خدا خدا می کردم هوشنگ رو گرفته باشن! به سهند سپرده بودم حواسش به هوشنگ باشه و تحت هر شرایطی بِلا فاصله بعد از لو رفتن محموله دستگیرش کنن!
۲روز بود که نخوابیده بودم سرم عجیب درد می کرد. برای بهتر شدن حالم سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
ولی خستگی و بی خوابی بهم غلبه کرد و همونجا جلوی در اتاق عمل به خواب رفتم.
بعد از ۴ ساعت در اتاق عمل باز شد. از روی صندلی پریدم و به سمت دکتر رفتم.
- چی شد دکتر؟ ارمیا حالش خوبه؟
دکتر که مرد مسنی بود ماسکش رو پایین کشید گفت:
-شما چه نسبتی باهاش دارین؟
-دوستشم!
- من هر کاری که از دستم بر می اومد انجام دادم.
با بهت و صدایی لرزان گفتم:
- م..نظور..ت چ..یه؟!
چشم های بی حسش رو بهم دوخت و گفت:
- بیمار ضربه ی شدیدی به سرش وارد شده و به طوری که علائم حیاتیش رو به 30% رسونده بود! الان نمی تونم در مورد وضعیتش چیزی بگم. فعلا به مراقبت های ویژه منتقلش می کنیم!
در حالی که از کنارم می گذشت گفت:
-فقط می تونم بگم براش دعا کن!
سرجام خشکم زد. دیگه نتونستم هیچ حرفی بزنم.
نباید اینجور می شد. نباید! ارمیا نباید چیزیش می شد!
من نباید می ذاشتم تو ماموریت باهامون همکاری کنه، همش تقصیر حماقت من بود.
هنوز تو همون حالت ایستاده بودم که در اتاق عمل باز شد و صورت رنگ پریده و زخمی ارمیا روی برانکارد رو دیدم سرش باندپیچی شده بود. پرستار ها با عجله از کنارم گذشتن و اون رو تو مراقبت های ویژه منتقل کردن.
حتی توان حرکت کردن دنبال برانکارد رو نداشتم. همونجا روی زمین نشستم.
فقط خدا خدا می کردم هوشنگ رو گرفته باشن! به سهند سپرده بودم حواسش به هوشنگ باشه و تحت هر شرایطی بِلا فاصله بعد از لو رفتن محموله دستگیرش کنن!
۲روز بود که نخوابیده بودم سرم عجیب درد می کرد. برای بهتر شدن حالم سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
ولی خستگی و بی خوابی بهم غلبه کرد و همونجا جلوی در اتاق عمل به خواب رفتم.
۲.۶k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.