p1
Heaven or hell?!🍷🔥
به دعوتنامه ی روی میزش خیره شده بود با خونسردی گفت
_:«من نمیام جیمین این رو کنسل کن »
جیمین سرش رو خاروند و شروع به حرف زدن کرد<
:«اما مگه تو به برده ی جدید احتیاج نداری اونجا پر از برده و دختر هست »
با دقت به جیمین نگاه کرد
_:«فکر میکنی این دخترای هرزه لیاقت بدنیا اوردن وارث برای منو دارن؟»
جیمین با جدیت به تهیونگ نگاه کرد
:«معلومه که نه!
چشماشو بست و زمزمه کرد
_:«خوبه پس دربارشون حرف نزن»
:«اما خیلی از مافیا های بزرگ میان »
یقه ی لباسشو با دستش درست کرد
_:«به جهنم! همین که گفتم»
جیمین ترقوه اش را خاروند و به تهیونگ زل زد
:«اما تهیونگ خودت بهتر از هرکسی میدونی اونا تا هفته ی دیگه ازت یه دختر باردار میخوان مگه نه باید عروس ایندتو اون هرزه حساب کنی»
خودنویس طلاییش رو روی زمین زد و با داد گفت
_:«فقط یک ساعت اونجا میمونم و بر میگردم»
جیمین لبخندی زد و به سمت در خروجی رفت
:«ساعت۱۰ میام دنبالت میام»
بعد از رفتن جیمین تهیونگ با عصبانیت به سمت در خروجی رفت و با داد حرفشو به منشی گفت
_:«تمام قرار های امشبو تعطیل کن»
دختر با نگرانی و ترس گفت
:«چشم ارباب»
دستاشو توی هوا چرخوند و به سمت در رفت تا از شر این شرکت راحت بشه نگاهی به ساعتش کرد ساعت الان 8 بود و فقط دو ساعت وقت داشت هرچند با هر لباسی خیلی جذاب بنظر میرسید به سمت عمارت قدم برداشت و همه با دیدنش تعظیمی کردن به سمت حمام قدم برداشت و دوش 10 دقیقه ای گرفت و بعد به سمت اتاق پرو رفت فقط جز حوله چیزی به تنش نبود لباس دارکی رو انتخاب کرد پیرهنی مشکی با شلوار لش دارکی پوشید و به ساعت نگاه کرد ساعت 9:52 بود
به دعوتنامه ی روی میزش خیره شده بود با خونسردی گفت
_:«من نمیام جیمین این رو کنسل کن »
جیمین سرش رو خاروند و شروع به حرف زدن کرد<
:«اما مگه تو به برده ی جدید احتیاج نداری اونجا پر از برده و دختر هست »
با دقت به جیمین نگاه کرد
_:«فکر میکنی این دخترای هرزه لیاقت بدنیا اوردن وارث برای منو دارن؟»
جیمین با جدیت به تهیونگ نگاه کرد
:«معلومه که نه!
چشماشو بست و زمزمه کرد
_:«خوبه پس دربارشون حرف نزن»
:«اما خیلی از مافیا های بزرگ میان »
یقه ی لباسشو با دستش درست کرد
_:«به جهنم! همین که گفتم»
جیمین ترقوه اش را خاروند و به تهیونگ زل زد
:«اما تهیونگ خودت بهتر از هرکسی میدونی اونا تا هفته ی دیگه ازت یه دختر باردار میخوان مگه نه باید عروس ایندتو اون هرزه حساب کنی»
خودنویس طلاییش رو روی زمین زد و با داد گفت
_:«فقط یک ساعت اونجا میمونم و بر میگردم»
جیمین لبخندی زد و به سمت در خروجی رفت
:«ساعت۱۰ میام دنبالت میام»
بعد از رفتن جیمین تهیونگ با عصبانیت به سمت در خروجی رفت و با داد حرفشو به منشی گفت
_:«تمام قرار های امشبو تعطیل کن»
دختر با نگرانی و ترس گفت
:«چشم ارباب»
دستاشو توی هوا چرخوند و به سمت در رفت تا از شر این شرکت راحت بشه نگاهی به ساعتش کرد ساعت الان 8 بود و فقط دو ساعت وقت داشت هرچند با هر لباسی خیلی جذاب بنظر میرسید به سمت عمارت قدم برداشت و همه با دیدنش تعظیمی کردن به سمت حمام قدم برداشت و دوش 10 دقیقه ای گرفت و بعد به سمت اتاق پرو رفت فقط جز حوله چیزی به تنش نبود لباس دارکی رو انتخاب کرد پیرهنی مشکی با شلوار لش دارکی پوشید و به ساعت نگاه کرد ساعت 9:52 بود
۱۹.۳k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.