p2
ساعت 10 شب بود و بار پر از دختر بود که برای فروش اورده بودنشون همشون امیدشون این بود که کیم تهیونگ یعنی لیدر بزرگترین باند مافیا انتخابشون کنه و بتونن یه وارث براش بدنیا بیارن تهیونگ کم کم داشت حوصلش به فاک می رفت بلند شد و داخل بار راه افتاد یکدفعه یه دختری با سرعت بهش برخورد کرد و افتاد با داد بلندی گفت
_:«دختره ی هرزه چرا جلو چشاتو نمیبینی؟! »
اون دختر بدون توجه بهش سعی کرد فرار کنه انگار چند نفر دنبالش بودن اما تهیونگ نذاشت فرار کنه پوزخندی به اون دختر زد
_:«خیلی گستاخی ولی من از اینجور دخترا خوشم میاد»
چند نفر داشتن بهشون نزدیک میشدن
+:«اقا خیلی معذرت میخوام»
دختر سعی داشت دستشو ازاد کنه اما تهیونگ محکم تر دستشو فشرد
_:«اسمت چیه»
+:«یونگ رو،لی یونگ رو»
چند تا مرد به سرعت به سمتشون اومدن و مردی که کوتاه تر از بقیه بود شروع به حرف زدن کرد
:«دختره ی هرز... ارباب شما اینجا چیکار میکنید؟! »
_:«باید برای راه رفتنم اجازه بگیرم؟! »
:«نه معلومه که نه»
تهیونگ پوزخندی زد و اون دختر رو سمت خودش کشوند
_:«این یکی از همون دختراییه که میفروشی؟! »
:«بله ارباب»
_:«خوبه من میخرمش»
+:«چی... نه من نمیخوام! »
:«هرچی شما بگید ارباب مطمعنم انتخاب خوبی برای بدنیا اوردن وارثتونه»
_:«پولو از جیمین بگیر»
:«چشم»
+:«خفه شو من کالا نیستم!»
_:«دختره ی هرزه چرا جلو چشاتو نمیبینی؟! »
اون دختر بدون توجه بهش سعی کرد فرار کنه انگار چند نفر دنبالش بودن اما تهیونگ نذاشت فرار کنه پوزخندی به اون دختر زد
_:«خیلی گستاخی ولی من از اینجور دخترا خوشم میاد»
چند نفر داشتن بهشون نزدیک میشدن
+:«اقا خیلی معذرت میخوام»
دختر سعی داشت دستشو ازاد کنه اما تهیونگ محکم تر دستشو فشرد
_:«اسمت چیه»
+:«یونگ رو،لی یونگ رو»
چند تا مرد به سرعت به سمتشون اومدن و مردی که کوتاه تر از بقیه بود شروع به حرف زدن کرد
:«دختره ی هرز... ارباب شما اینجا چیکار میکنید؟! »
_:«باید برای راه رفتنم اجازه بگیرم؟! »
:«نه معلومه که نه»
تهیونگ پوزخندی زد و اون دختر رو سمت خودش کشوند
_:«این یکی از همون دختراییه که میفروشی؟! »
:«بله ارباب»
_:«خوبه من میخرمش»
+:«چی... نه من نمیخوام! »
:«هرچی شما بگید ارباب مطمعنم انتخاب خوبی برای بدنیا اوردن وارثتونه»
_:«پولو از جیمین بگیر»
:«چشم»
+:«خفه شو من کالا نیستم!»
۱۷.۰k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.