فیک وقتی دخترشی اما همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 10
ات ویو:کل جرأتم رو جمع کردم و یه قدم اومدم بیرون.....سلام دنیای بیرون....درو قفل کردم و به سمت خونه ی خودم راه افتادم....تو راه رفتن انگار همه چیز برام جدید شده بودن حتی مغازه هایی که هر روز از جلوشون رد میشدم برام جدید شده بودن فکر کنم بخاطر اینه که از الان میدونم هر چی بشه فقط خودم رو دارم از اونجایی که خونم پایین شهر بود یکم بیشتر باید راه میرفتم از کوچه پس کوچه ها رد شدم و بالاخره به خونه ی خودم رسیدم نگاهی به سر تا پاش انداختم در مقایسه با خونه ی قبلی این خیلی کوچیک تر بود و لکه های رنگ بعضی از جاهاش دیده میشد کلید رو انداختم تو در و با چند تا تکون کوچیک باز شد طبقه ی اول واسه صاحب خونه بود و طبقه ی دوم برا من بود....داشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای مردی رو از پشت سرم شنیدم روم رو اونور کردم دیدم پسری حدودا هم سن و سال شایدم بزرگتر منو صدام میزنه
پسره:خانوم؟
ات:بله؟
پسره:شما صاحبخونه ی جدیدن؟
ات:بله خودمم
پسره:پدرم گفت که به شما بگم که خیلی خوش اومدین
ات:از طرف من ازشون تشکر کنین ممنونم
پسره:چشم
ات:فعلا میرم خداحافظ
پسره:خداحافظ
ات ویو:کلید رو انداختم تو قفل در خونه ی خودم و....این لحظهایه که منتظرش بودم...یک.....دو....سه.....در رو باز کردم و رفتم داخل......چمدونم رو روی مبل گذاشتم....یکم رفتم اینور و اونور....کلی کار قراره بکنم.....البته فقط لباسام رو باید بزارم تو کمد چیزای زیادی تو این خونه ندارم اما همیشگی که نیست میتونم بعدا هر چی خواستم رو بخرم...الان خوبه یه یخچال رو دارم با یه ماکروویو که خیلی خوبه....آممم فعلا فقط یه تشک دارم تختش رو ندارم....باید بعدا بخرم که الان جزو واجبات نیست...یه تشک و بالش و پتو هم دارم پس فعلا چیزی اون اندازه کم ندارم.....رفتم رمانم رو روی تشکم گذاشتم.....حالا که دیگه شب شده کم کم باید یه غذایی درست کنم برا خودم....دیروز یه نودل برا خودم خریده بودم....رفتم یکم توش آب جوش ریختم بعدش که درست شد آبش رو خالی کردم و بقیه کاراشو کردم و خوردم...نگران مدرسه هم نیستم چون قبلا رو به راهش کرده بودم. الان میتونم سرم رو روی بالش بزارم و راحت بخوابم....
ادامه دارد......
ات ویو:کل جرأتم رو جمع کردم و یه قدم اومدم بیرون.....سلام دنیای بیرون....درو قفل کردم و به سمت خونه ی خودم راه افتادم....تو راه رفتن انگار همه چیز برام جدید شده بودن حتی مغازه هایی که هر روز از جلوشون رد میشدم برام جدید شده بودن فکر کنم بخاطر اینه که از الان میدونم هر چی بشه فقط خودم رو دارم از اونجایی که خونم پایین شهر بود یکم بیشتر باید راه میرفتم از کوچه پس کوچه ها رد شدم و بالاخره به خونه ی خودم رسیدم نگاهی به سر تا پاش انداختم در مقایسه با خونه ی قبلی این خیلی کوچیک تر بود و لکه های رنگ بعضی از جاهاش دیده میشد کلید رو انداختم تو در و با چند تا تکون کوچیک باز شد طبقه ی اول واسه صاحب خونه بود و طبقه ی دوم برا من بود....داشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای مردی رو از پشت سرم شنیدم روم رو اونور کردم دیدم پسری حدودا هم سن و سال شایدم بزرگتر منو صدام میزنه
پسره:خانوم؟
ات:بله؟
پسره:شما صاحبخونه ی جدیدن؟
ات:بله خودمم
پسره:پدرم گفت که به شما بگم که خیلی خوش اومدین
ات:از طرف من ازشون تشکر کنین ممنونم
پسره:چشم
ات:فعلا میرم خداحافظ
پسره:خداحافظ
ات ویو:کلید رو انداختم تو قفل در خونه ی خودم و....این لحظهایه که منتظرش بودم...یک.....دو....سه.....در رو باز کردم و رفتم داخل......چمدونم رو روی مبل گذاشتم....یکم رفتم اینور و اونور....کلی کار قراره بکنم.....البته فقط لباسام رو باید بزارم تو کمد چیزای زیادی تو این خونه ندارم اما همیشگی که نیست میتونم بعدا هر چی خواستم رو بخرم...الان خوبه یه یخچال رو دارم با یه ماکروویو که خیلی خوبه....آممم فعلا فقط یه تشک دارم تختش رو ندارم....باید بعدا بخرم که الان جزو واجبات نیست...یه تشک و بالش و پتو هم دارم پس فعلا چیزی اون اندازه کم ندارم.....رفتم رمانم رو روی تشکم گذاشتم.....حالا که دیگه شب شده کم کم باید یه غذایی درست کنم برا خودم....دیروز یه نودل برا خودم خریده بودم....رفتم یکم توش آب جوش ریختم بعدش که درست شد آبش رو خالی کردم و بقیه کاراشو کردم و خوردم...نگران مدرسه هم نیستم چون قبلا رو به راهش کرده بودم. الان میتونم سرم رو روی بالش بزارم و راحت بخوابم....
ادامه دارد......
۲۹.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.