فیک وقتی دخترشی اما همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part9
ات ویو:همونطور که مامان گفت یکم استراحت کردم نمیتونم وقتی اونا خونه هستن وسایلم رو جمع کنم برم که....خلاصه چندساعت خودم رو با نقاشی کردن نوشتن و خوندن درس های فردام سرگرم کردم تا اینکه صدای مامان اومد
میونگ:ات؟
ات ویو:از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش مامان کنار در چند تا چمدون قد ونیم قد بودن برای سفرشون بود
میونگ:خب دختر خوشگلم ما دیگه داریم میریم...کاری با ما نداری؟
ات:نه مامان جونم مواظب خودتون باشید خیلی دوستتون دارم
میونگ ات رو بغل میکنه
ات ویو:این آخرین بغلی هست که میتونم از مامان داشته باشم پس باید خیلی خوب ازش استفاده کنم مامان رو محکم بغل کردم و تا تونستم بوی عطرش رو داخل ریه هام بردم و بعد نوبت لوکا بود لوکا رو هم بغل کردم و باهاش خداحافظی کردم خیلی دوست داشتم بابا رو هم بغل کنم اما میدونستم خوشش نمیاد و قطعا از این کار من عصبانی میشه دیگه داشتن میرفتن
شوگا:خونه رو روی سرت نزاریا
ات:چشم
شوگا:درا رو هم قفل کن
ات:چشم
شوگا:خداحافظ
ات:خداحافظ همگی
ات ویو:بعد از چند ثانیه همشون رفتن و من تو خونه تنها شدم یه ربع صبر کنم بعدش برم وسایلم رو آماده کنم فکر کن وقتی که دارم از خونه میرم بیرون مامان و بابا اومده باشن خونه که یه چیزی رو بردارن اونجوری دیگه هیچی به هیچی همه ی زحماتم دود میشه.....یه ربعی گذشته بود دیگه رفتم سمت اتاقم که وسایلم رو جمع کنم. از زیر تخت یه چمدون در آوردم و وسایلی که از قبل برای خودم خریده بودم رو داخلش گذاشتم رمانم رو و گوشیم رو از تو کشو در آوردم و گذاشتم داخل کوله پشتیم یه ماسک و یه کلاه هم رو سرم گذاشتم که کسی منو نشناسه....و رفتم تو آشپزخونه یه کاغذ و یه خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن یه نامه براشون
"سلام مامان سلام بابا سلام لوکا چطورین؟ خوبین؟ امیدوارم وقتی اومدین خونه و من رو پیدا نکردین شوکه نشین...همونطور که میخواستین برای همیشه از پیشتون رفتم و امیدوارم بدون من لحظات بهتری رو داشته باشین خیلی دوستتون دارم خداحافظ از طرف ات"
نامه رو همونطوری روی کابینت که تو دید باشه ول کردم یه بار دیگه به خونه نگاه کردم و ازش خداحافظی کردم خداحافظ خونه ی عزیز دلم برات تنگ میشه...از روی زمین چمدونم رو برداشتم و به سمت در حرکت کردم....یکم شک داشتم که در رو باز کنم یا نه....میتونم از پس خودم بر بیام.....میتونم یه روز تنها تو دنیای بیرون بمونم.....میتونم تنهایی از پسش بر بیام.....و کلی سوال دیگه ذهنم رو درگیر کرده بود.....اما من مطمئنم که میتونم بعد از باز کردن این در وارد دنیایی میشم که تنهایی باید از پسش بر بیام....من مطمئنم که میتونم وبالاخره در رو باز کردم
ادامه دارد..
ات ویو:همونطور که مامان گفت یکم استراحت کردم نمیتونم وقتی اونا خونه هستن وسایلم رو جمع کنم برم که....خلاصه چندساعت خودم رو با نقاشی کردن نوشتن و خوندن درس های فردام سرگرم کردم تا اینکه صدای مامان اومد
میونگ:ات؟
ات ویو:از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش مامان کنار در چند تا چمدون قد ونیم قد بودن برای سفرشون بود
میونگ:خب دختر خوشگلم ما دیگه داریم میریم...کاری با ما نداری؟
ات:نه مامان جونم مواظب خودتون باشید خیلی دوستتون دارم
میونگ ات رو بغل میکنه
ات ویو:این آخرین بغلی هست که میتونم از مامان داشته باشم پس باید خیلی خوب ازش استفاده کنم مامان رو محکم بغل کردم و تا تونستم بوی عطرش رو داخل ریه هام بردم و بعد نوبت لوکا بود لوکا رو هم بغل کردم و باهاش خداحافظی کردم خیلی دوست داشتم بابا رو هم بغل کنم اما میدونستم خوشش نمیاد و قطعا از این کار من عصبانی میشه دیگه داشتن میرفتن
شوگا:خونه رو روی سرت نزاریا
ات:چشم
شوگا:درا رو هم قفل کن
ات:چشم
شوگا:خداحافظ
ات:خداحافظ همگی
ات ویو:بعد از چند ثانیه همشون رفتن و من تو خونه تنها شدم یه ربع صبر کنم بعدش برم وسایلم رو آماده کنم فکر کن وقتی که دارم از خونه میرم بیرون مامان و بابا اومده باشن خونه که یه چیزی رو بردارن اونجوری دیگه هیچی به هیچی همه ی زحماتم دود میشه.....یه ربعی گذشته بود دیگه رفتم سمت اتاقم که وسایلم رو جمع کنم. از زیر تخت یه چمدون در آوردم و وسایلی که از قبل برای خودم خریده بودم رو داخلش گذاشتم رمانم رو و گوشیم رو از تو کشو در آوردم و گذاشتم داخل کوله پشتیم یه ماسک و یه کلاه هم رو سرم گذاشتم که کسی منو نشناسه....و رفتم تو آشپزخونه یه کاغذ و یه خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن یه نامه براشون
"سلام مامان سلام بابا سلام لوکا چطورین؟ خوبین؟ امیدوارم وقتی اومدین خونه و من رو پیدا نکردین شوکه نشین...همونطور که میخواستین برای همیشه از پیشتون رفتم و امیدوارم بدون من لحظات بهتری رو داشته باشین خیلی دوستتون دارم خداحافظ از طرف ات"
نامه رو همونطوری روی کابینت که تو دید باشه ول کردم یه بار دیگه به خونه نگاه کردم و ازش خداحافظی کردم خداحافظ خونه ی عزیز دلم برات تنگ میشه...از روی زمین چمدونم رو برداشتم و به سمت در حرکت کردم....یکم شک داشتم که در رو باز کنم یا نه....میتونم از پس خودم بر بیام.....میتونم یه روز تنها تو دنیای بیرون بمونم.....میتونم تنهایی از پسش بر بیام.....و کلی سوال دیگه ذهنم رو درگیر کرده بود.....اما من مطمئنم که میتونم بعد از باز کردن این در وارد دنیایی میشم که تنهایی باید از پسش بر بیام....من مطمئنم که میتونم وبالاخره در رو باز کردم
ادامه دارد..
۲۶.۳k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.