فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 11
(پرش به یک هفته پیش)
ات ویو:با بهونه ی اینکه برم کتابخونه درس بخونم از مامان اجازه گرفتم و رفتم بیرون گوشیم و هم همراه خودم برده بودم.....بعد از دور شدن از خونه گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و به آقای چوی زنگ زدم
ات:سلام آقای چوی خوب هستین...کجایین؟
آقای چوی:سلام...من نزدیکای مدرسم
ات:چند دقیقه صبر کنین الان میام پیشتون
آقای چوی:باشه فعلا
گوشی رو قطع کردم و به سمت مدرسه دویدم باید سریع کارای مدرسه رو جمع و جور کنم....چون حدودا هفته ی بعد به خونه ی خودم اسباب کشی میکنم....به مامان و بابا که نمیتونستم بگم باید از یکی دیگه کمک میگرفتم....تو این دنیای امروزی همه چی با پول حل میشه....پس یکم پول کافی بود به آقای چوی بدم که کاری که میخوام رو برام انجام بده.....از اونجایی که به بابا خواننده خیلی معروفیه برا امنیت منو مامان و لوکا هیچوقت نمیگه که ما کی هستیم....البته شاید فقط لوکا و مامان رو معرفی کرده باشه...چون یه بار عکسشون رو تو اینترنت دیدم...حتما خجالت میکشه از اینکه بگه یه دختر داره...ولی از یه نظر برام خوبه خودم خیلی راحت تر میتونم زندگی کنم.......به مدرسه رسیدم دیدم آقای چوی هم اونجا ایستاده....با آقای چوی توی یه فروشگاه آشنا شدم....دیدم به یکم پول احتیاج داره منم بهش گفتم اگه یه کاری رو برام انجام بده اونم اینه که به عنوان بابام بیاد مدرسه و یه جای دیگه ثبت نامم کنه پول رو بهش میدم اونم قبول کرد....از نظرم مرد مهربونیه البته شاید تا الان فقط....آقای چوی یه مرد نسبتا قد بلند با پوست گندمی رنگ و موهای سیاهی داشت که رو به سفیدی میرفت تا حالا سنش رو ازش نپرسیدم ولی حس میکنم ۳۵ سالش اینا باشه حالا هر چی باشه زیاد مهم نیست آقای چوی با دیدن من دستی برام تکون داد و منم رفتم سمتش
ات:سلام
آقای چوی:سلام ات
ات:خب آماده این؟
آقای چوی:بله
ات:خب پس یه بار دیگه تمرین میکنیم چی باید به آقای مدیر بگین؟
آقای چوی:لطفا دخترم مین ات رو از این مدرسه به مدرسه ی پایین شهر انتقال بدین
ات:به چه دلیل؟؟
آقای چوی:بخاطر اینکه یه خونه اونجا داریم و به اونجا اسباب کشی کردیم
ات:خب عالیه
دسته ای از پول رو از جیبم در آوردم و رو به آقای چوی گرفتم
ات:نصف پول رو الان پرداخت میکنم....بقیش هم بعد از اینکه ثبت نام شدم مدرسه ی پایین شهر....قبوله؟
آقای چوی:قبوله
و دسته پول رو داخل جیبش گذاشت و بعدش با هم به داخل مدرسه رفتیم و به سمت دفتر مدیر حرکت کردیم
ادامه دارد......
(پرش به یک هفته پیش)
ات ویو:با بهونه ی اینکه برم کتابخونه درس بخونم از مامان اجازه گرفتم و رفتم بیرون گوشیم و هم همراه خودم برده بودم.....بعد از دور شدن از خونه گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و به آقای چوی زنگ زدم
ات:سلام آقای چوی خوب هستین...کجایین؟
آقای چوی:سلام...من نزدیکای مدرسم
ات:چند دقیقه صبر کنین الان میام پیشتون
آقای چوی:باشه فعلا
گوشی رو قطع کردم و به سمت مدرسه دویدم باید سریع کارای مدرسه رو جمع و جور کنم....چون حدودا هفته ی بعد به خونه ی خودم اسباب کشی میکنم....به مامان و بابا که نمیتونستم بگم باید از یکی دیگه کمک میگرفتم....تو این دنیای امروزی همه چی با پول حل میشه....پس یکم پول کافی بود به آقای چوی بدم که کاری که میخوام رو برام انجام بده.....از اونجایی که به بابا خواننده خیلی معروفیه برا امنیت منو مامان و لوکا هیچوقت نمیگه که ما کی هستیم....البته شاید فقط لوکا و مامان رو معرفی کرده باشه...چون یه بار عکسشون رو تو اینترنت دیدم...حتما خجالت میکشه از اینکه بگه یه دختر داره...ولی از یه نظر برام خوبه خودم خیلی راحت تر میتونم زندگی کنم.......به مدرسه رسیدم دیدم آقای چوی هم اونجا ایستاده....با آقای چوی توی یه فروشگاه آشنا شدم....دیدم به یکم پول احتیاج داره منم بهش گفتم اگه یه کاری رو برام انجام بده اونم اینه که به عنوان بابام بیاد مدرسه و یه جای دیگه ثبت نامم کنه پول رو بهش میدم اونم قبول کرد....از نظرم مرد مهربونیه البته شاید تا الان فقط....آقای چوی یه مرد نسبتا قد بلند با پوست گندمی رنگ و موهای سیاهی داشت که رو به سفیدی میرفت تا حالا سنش رو ازش نپرسیدم ولی حس میکنم ۳۵ سالش اینا باشه حالا هر چی باشه زیاد مهم نیست آقای چوی با دیدن من دستی برام تکون داد و منم رفتم سمتش
ات:سلام
آقای چوی:سلام ات
ات:خب آماده این؟
آقای چوی:بله
ات:خب پس یه بار دیگه تمرین میکنیم چی باید به آقای مدیر بگین؟
آقای چوی:لطفا دخترم مین ات رو از این مدرسه به مدرسه ی پایین شهر انتقال بدین
ات:به چه دلیل؟؟
آقای چوی:بخاطر اینکه یه خونه اونجا داریم و به اونجا اسباب کشی کردیم
ات:خب عالیه
دسته ای از پول رو از جیبم در آوردم و رو به آقای چوی گرفتم
ات:نصف پول رو الان پرداخت میکنم....بقیش هم بعد از اینکه ثبت نام شدم مدرسه ی پایین شهر....قبوله؟
آقای چوی:قبوله
و دسته پول رو داخل جیبش گذاشت و بعدش با هم به داخل مدرسه رفتیم و به سمت دفتر مدیر حرکت کردیم
ادامه دارد......
۲۴.۶k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.