فیک سرنوشت تلخ و شیرین
Part 15
ات ویو:اصلا وقتی میرم خرید انگار روحم تازه میشه....از دکه ها و مغازه های مختلفی رد میشدم و چیزایی که نیاز داشتم رو خریدم......از وقتی وارد بازار شدم تا آخرش بوی گل های رز همه جا پیچیده بود دیگه داشت دیوونم میکرد رفتم گلفروشی و چندتا شاخه رز صورتی رنگ خریدم و دوباره به سمت خونه حرکت کردم....به خونه که رسیده بودم ساعت حدودای ۸ و نیم بود اول از همه باید گل ها رو داخل آب میذاشتم....یه گلدون در آوردم و توش یکم آب ریختم بعد گل ها رو داخلش گذاشتم یه بار دیگه هم بهشون رو استشمام کردم واقعا بوی متحیر کننده ای دارن. حالا میریم سراغ بقیه ی چیزا...میوه ها و سبزیجاتی که خریده بودم رو شستم و گذاشتم تو یخچال. دیگه ساعت نه و نیم شده بود تهیونگ گفته بود برای شام نمیاد پس خودم برا خودم یه نودل درست کردم و خوردم.....یکم خودم رو با تمیز کردن اینور اونور سرگرم کردم....دیگه ساعت ۱۲ شب بود و تهیونگ هنوز هم نیومده بود....یعنی کجا میتونه باشه.....میخوام منتظرش بمونم....ساعت همین جوری گذشت...۱....۱:۱۵.....۱:۳۰......۲.....۲:۱۵ که یهو صدای چرخیدن کلید رو توی در شنیدم انگار اومده بود خونه
ات:سلام تهیونگ خوبی؟تا الان کجا بودی؟
تهیونگ:به تو ربطی نداره(سرد)
ات:به عنوان زن قانونیت باید بدونم تا این وقت شب کجا بودی
تهیونگ سیلی محکمی به ات میزنه
تهیونگ:بهت گفته بودم تو کارام دخالت نکن فهمیدی؟
و بعدش از پله ها رفت بالا و رفت تو اتاقش
ات ویو:باورم نمیشه که اون بهم سیلی بزنه....قطره های اشکم یکی یکی از چشمام جاری میشدن...با جاری شدن اشکام روی اون سمتی از صورتم که تهیونگ سیلی زده بود میسوخت.....بعد از مدتی گریه کردن رفتم تو اتاق و خوابیدم.....البته نخوابیدم نتونستم خوب بخوابم...هی بیدار میشدم دیگه تصمیم کردم از تو تختم بلند شم برم کارای صبحانه رو برسم
ات ویو:همونطور که داشتم کارای صبحونه رو میکردم و صبحونه رو درست میکردم تهیونگ اومد پایین قیافش یه جوری بود که انگار هیچ کاری نکرده و اتفاق دیشب رو یادش نمیاد
ادامه دارد....
ات ویو:اصلا وقتی میرم خرید انگار روحم تازه میشه....از دکه ها و مغازه های مختلفی رد میشدم و چیزایی که نیاز داشتم رو خریدم......از وقتی وارد بازار شدم تا آخرش بوی گل های رز همه جا پیچیده بود دیگه داشت دیوونم میکرد رفتم گلفروشی و چندتا شاخه رز صورتی رنگ خریدم و دوباره به سمت خونه حرکت کردم....به خونه که رسیده بودم ساعت حدودای ۸ و نیم بود اول از همه باید گل ها رو داخل آب میذاشتم....یه گلدون در آوردم و توش یکم آب ریختم بعد گل ها رو داخلش گذاشتم یه بار دیگه هم بهشون رو استشمام کردم واقعا بوی متحیر کننده ای دارن. حالا میریم سراغ بقیه ی چیزا...میوه ها و سبزیجاتی که خریده بودم رو شستم و گذاشتم تو یخچال. دیگه ساعت نه و نیم شده بود تهیونگ گفته بود برای شام نمیاد پس خودم برا خودم یه نودل درست کردم و خوردم.....یکم خودم رو با تمیز کردن اینور اونور سرگرم کردم....دیگه ساعت ۱۲ شب بود و تهیونگ هنوز هم نیومده بود....یعنی کجا میتونه باشه.....میخوام منتظرش بمونم....ساعت همین جوری گذشت...۱....۱:۱۵.....۱:۳۰......۲.....۲:۱۵ که یهو صدای چرخیدن کلید رو توی در شنیدم انگار اومده بود خونه
ات:سلام تهیونگ خوبی؟تا الان کجا بودی؟
تهیونگ:به تو ربطی نداره(سرد)
ات:به عنوان زن قانونیت باید بدونم تا این وقت شب کجا بودی
تهیونگ سیلی محکمی به ات میزنه
تهیونگ:بهت گفته بودم تو کارام دخالت نکن فهمیدی؟
و بعدش از پله ها رفت بالا و رفت تو اتاقش
ات ویو:باورم نمیشه که اون بهم سیلی بزنه....قطره های اشکم یکی یکی از چشمام جاری میشدن...با جاری شدن اشکام روی اون سمتی از صورتم که تهیونگ سیلی زده بود میسوخت.....بعد از مدتی گریه کردن رفتم تو اتاق و خوابیدم.....البته نخوابیدم نتونستم خوب بخوابم...هی بیدار میشدم دیگه تصمیم کردم از تو تختم بلند شم برم کارای صبحانه رو برسم
ات ویو:همونطور که داشتم کارای صبحونه رو میکردم و صبحونه رو درست میکردم تهیونگ اومد پایین قیافش یه جوری بود که انگار هیچ کاری نکرده و اتفاق دیشب رو یادش نمیاد
ادامه دارد....
۱۵.۳k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.