سرنوشت
#سرنوشت
#Part۴۸
رفتم داخل شرکت که همه داشتن یجوری نگام میکردن چخبره کمی جلو تر رفتم که بویون اومد سمتمو گفت
» کجارفتی
.: مگ فضولی
» اوا بی تربیت
خنده ای کردمو. گفتم
.: باشه ببخشید رفته بودم بیرون هوا بخورم چیشده
«نبودی بیینی که مادر پدر تهیونگ جی بهم میگفتن
.: مگه چی گفتن
«جزئیاتشو ولش فقط جای حساسش اینجا بود که مادر تهیونگ به باباش گفت تهیونگ یکی دیگه رو دوس داره بنظرت اون کیه
.: من از کجا بدونم هرکی هس خوشبحالش
» نگو که تو..
.: من چی ها
«هیچی بابا چرا الکی پاچه میگیری
بعدم شونه هامو گرفت و منو بسمت میزم بردو نشوند و گفت
» بشین اروم باش مبادا سکته کنی
باغیض بطرفش برگشتم که گف
«نخوری مارو باچشات
از پشت سرش تهیونگ اومدو گفت
ـــ چشاش قاتلن ها مواظب باش
بویون که به دست و پاش افتاده بود سریع محل حادثه رو ترک کرد منم چشمامو ریز کردم و روبهش گفتم
.: چشای من کی کسیو کشته که بویون دومیش باشه؟
ـــ خدت میدونی کیو شکار کردی نیازی نمیبینم بت بگم
.: باشه انشالله تا شکار های بعدیم
ــ دیگه حق نداری
.: اونوخ چرا
ــ همینجوری
بعدم راشو کشیدو رف این اقای محترم نمیدونه با خودش چند چنده درضمن یکمم کم داره
بعد از وقت اداری واقعا نای هیچیو نداشتم داشتم از شرکت میرفتم بیرون که باز این مرتیکه هه سو رو دیدم خدایا اینو کجای دلم بزارم بی تفاوت ازش رد شدم که صدام کرد بهش اهمیت ندادم که بازومو کشیداز بین دندون های بهم گره خورده غریدم
.: چیه باز چی میخای
بازومو ول مردو خیلی ریلکس گفت
*هیچی فقط اومدن ببینمت
.: ولی من نمیخام ببینمت حالاهم گمشو برو
*ات بولله قسم کاریت ندارم
سرشو انداخت پایینو ادامه داد
*دلمم برات تنگ شده بود
چشام جهارتا شده بود این همون هه سو بود با عصبانیت بهش گفتم
.: دلت خیلی بی جا کرده به چه حقی بعد از اون همه بلاکه سرم اوردی روت میشه اینو بگی
سرش پایین بود دوباره لب زد
*بخدا من دوست داشتم دلم نمیخاست از دستت بدم
#Part۴۸
رفتم داخل شرکت که همه داشتن یجوری نگام میکردن چخبره کمی جلو تر رفتم که بویون اومد سمتمو گفت
» کجارفتی
.: مگ فضولی
» اوا بی تربیت
خنده ای کردمو. گفتم
.: باشه ببخشید رفته بودم بیرون هوا بخورم چیشده
«نبودی بیینی که مادر پدر تهیونگ جی بهم میگفتن
.: مگه چی گفتن
«جزئیاتشو ولش فقط جای حساسش اینجا بود که مادر تهیونگ به باباش گفت تهیونگ یکی دیگه رو دوس داره بنظرت اون کیه
.: من از کجا بدونم هرکی هس خوشبحالش
» نگو که تو..
.: من چی ها
«هیچی بابا چرا الکی پاچه میگیری
بعدم شونه هامو گرفت و منو بسمت میزم بردو نشوند و گفت
» بشین اروم باش مبادا سکته کنی
باغیض بطرفش برگشتم که گف
«نخوری مارو باچشات
از پشت سرش تهیونگ اومدو گفت
ـــ چشاش قاتلن ها مواظب باش
بویون که به دست و پاش افتاده بود سریع محل حادثه رو ترک کرد منم چشمامو ریز کردم و روبهش گفتم
.: چشای من کی کسیو کشته که بویون دومیش باشه؟
ـــ خدت میدونی کیو شکار کردی نیازی نمیبینم بت بگم
.: باشه انشالله تا شکار های بعدیم
ــ دیگه حق نداری
.: اونوخ چرا
ــ همینجوری
بعدم راشو کشیدو رف این اقای محترم نمیدونه با خودش چند چنده درضمن یکمم کم داره
بعد از وقت اداری واقعا نای هیچیو نداشتم داشتم از شرکت میرفتم بیرون که باز این مرتیکه هه سو رو دیدم خدایا اینو کجای دلم بزارم بی تفاوت ازش رد شدم که صدام کرد بهش اهمیت ندادم که بازومو کشیداز بین دندون های بهم گره خورده غریدم
.: چیه باز چی میخای
بازومو ول مردو خیلی ریلکس گفت
*هیچی فقط اومدن ببینمت
.: ولی من نمیخام ببینمت حالاهم گمشو برو
*ات بولله قسم کاریت ندارم
سرشو انداخت پایینو ادامه داد
*دلمم برات تنگ شده بود
چشام جهارتا شده بود این همون هه سو بود با عصبانیت بهش گفتم
.: دلت خیلی بی جا کرده به چه حقی بعد از اون همه بلاکه سرم اوردی روت میشه اینو بگی
سرش پایین بود دوباره لب زد
*بخدا من دوست داشتم دلم نمیخاست از دستت بدم
۱۰.۹k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.