افسردگی
آدمها گاهی غریب به دنیا می آیند
غریب زندگی میکنند
و یک روز هم در غربت خواهند مرد...
آدمهایی که بار زندگی را یک عمر تنها به دوش کشیده اند...
یکساعتی زودتر از ساعت مشاوره زدم بیرون. گریه امان نمیداد خانه بمانم.
رفتم جایی که برای اولین بار دوستت دارم را به زبان آورد...
رفتم پل غدیر و نشستم همانجا که یک روز بهاری کنار او نشسته بودم...
تمام خاطراتمان را با یادش مرور کردم...
یاد قاصدکهایی که با ذوق دادم به دستش و گفتم آرزو کن...
و او با لبخند گفت ببین قاصدک آرزوهایم روی چادر تو نشست...
بعد رفتم هرجا که دوتایی خاطره داشتیم... اینبار تنها... و جای خالیش بدجور توی ذوق میزد...
آخر سر دست خودم را گرفتم و بردم دفتر مشاور...
اینجا تنها جایی بود که در زندگی حسودیم شد...و احساس کردم چقدر مظلومانه سر کرده ام...
دست خودم را گرفتم چون هیچکس نبود نگران حالم باشد... و در قبال حال و روز خرابم خودش را مسئول بداند...
دست خودم را گرفتم و یادم آمد روزی را که دست تو را گرفته بودم که تنها دکتر نروی...
دست خودم را گرفتم و با خودم تکرار کردم تو تنهایی...
حالا منم و بار یک زندگی بدون اشتراک و جدایی زود هنگام و مشاور...
و من گریه کردم... مثل تمام عاشقان عالم...
و نیازی نبود حرفی رد و بدل شود...
افسردگی شدید...
دو هفته تنظیم مزاج و بعد دارو درمانی...
این همان آینده ای بود که یک روز توی ماشین موقع پیاده شدن قولش را داده بود...
همان روز که اجازه گرفت بماند و رفتنم را تماشا کند...
این همان آینده ای بود که قول داده بود برایم بسازد...
از دفتر بیرون آمدم... مشاور گفت:
تو می روی و اشک من به دنبالت روان است...
و فهمیدم اوضاع از چیزی که فکرش را میکردم خرابتر است...
آمدم بیرون بدون اینکه کسی باشد که بگوید غصه نخوری ها... من تا آخرش هستم...
آمدم بیرون و آسمان به حال و روزم گریست...
#مشاوره#غربت#تنهایی#افسردگی
غریب زندگی میکنند
و یک روز هم در غربت خواهند مرد...
آدمهایی که بار زندگی را یک عمر تنها به دوش کشیده اند...
یکساعتی زودتر از ساعت مشاوره زدم بیرون. گریه امان نمیداد خانه بمانم.
رفتم جایی که برای اولین بار دوستت دارم را به زبان آورد...
رفتم پل غدیر و نشستم همانجا که یک روز بهاری کنار او نشسته بودم...
تمام خاطراتمان را با یادش مرور کردم...
یاد قاصدکهایی که با ذوق دادم به دستش و گفتم آرزو کن...
و او با لبخند گفت ببین قاصدک آرزوهایم روی چادر تو نشست...
بعد رفتم هرجا که دوتایی خاطره داشتیم... اینبار تنها... و جای خالیش بدجور توی ذوق میزد...
آخر سر دست خودم را گرفتم و بردم دفتر مشاور...
اینجا تنها جایی بود که در زندگی حسودیم شد...و احساس کردم چقدر مظلومانه سر کرده ام...
دست خودم را گرفتم چون هیچکس نبود نگران حالم باشد... و در قبال حال و روز خرابم خودش را مسئول بداند...
دست خودم را گرفتم و یادم آمد روزی را که دست تو را گرفته بودم که تنها دکتر نروی...
دست خودم را گرفتم و با خودم تکرار کردم تو تنهایی...
حالا منم و بار یک زندگی بدون اشتراک و جدایی زود هنگام و مشاور...
و من گریه کردم... مثل تمام عاشقان عالم...
و نیازی نبود حرفی رد و بدل شود...
افسردگی شدید...
دو هفته تنظیم مزاج و بعد دارو درمانی...
این همان آینده ای بود که یک روز توی ماشین موقع پیاده شدن قولش را داده بود...
همان روز که اجازه گرفت بماند و رفتنم را تماشا کند...
این همان آینده ای بود که قول داده بود برایم بسازد...
از دفتر بیرون آمدم... مشاور گفت:
تو می روی و اشک من به دنبالت روان است...
و فهمیدم اوضاع از چیزی که فکرش را میکردم خرابتر است...
آمدم بیرون بدون اینکه کسی باشد که بگوید غصه نخوری ها... من تا آخرش هستم...
آمدم بیرون و آسمان به حال و روزم گریست...
#مشاوره#غربت#تنهایی#افسردگی
۱.۸k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.