𝑀𝓎 𝒸𝒽𝒶𝓇𝓂𝒾𝓃𝑔 𝒹𝒶𝒹
𝑀𝓎 𝒸𝒽𝒶𝓇𝓂𝒾𝓃𝑔 𝒹𝒶𝒹
『בבیجـذابمـن』
p.t:⁵
ویو ا.ت:
وقتی بابام رو اونجا دیدم دستام شروع به لرزیدن کرد و صورتم عین گچ سفید شد از عمارت عقب تر بودیم
_میشه همینجا نگه داری؟
+ک اینطور...حداقل شمارت نسیبم نمیشه؟
_بیخیال من دیگه میرم
از ماشین پیاده شدم و ماشین اون پسره هم رفت (جونگکوک رو میگه) نزدیک عمارت شدم و بابام داخل حیاط عمارت بود وقتی برگشت و تو صورتم نگاه کرد و باهم چشم تو چشم شدیم اونقد ترسیده بودم و حالم بد بود که قش کردم...
ویو راوی:
پدر ا.ت وقتی ا.ت رو توی اون وضع دید به بادیگارداش گفت بلندش کنن و بزارنش تو ماشین بعدهم خود پدر ا.ت سوار شد و رفتن سمت عمارت خودشون
ویو ا.ت:
چشمام رو باز کردم و دیدم رو تخت دراز کشیدم سریع از جام پریدم و چشمام رو مالیدم بعد هم با دقت تر دور و برم رو آنالیزم کردم دیدم رو تخت و توی اتاق خودم هستم بلند شدم و یه نگاه به سر و وضعی که داشتم تو آینه انداختم ناخواسته اشک تو چشمام جمع شد و شروع کردم به گریه رفتم و دوباره افتادم رو تخت و پتوم رو بقل کردم و گریه کردم بعد چند دقیقه متوجه شدم در اتاق باز شد و دیدم مادرم بود اومد و نشست گوشه تخت
م.ت: همه چیز رو خراب کردی ا.ت
_(بغض)
م.ت: پدرت داشت بهت اعتماد میکرد و قصد داشت یکم محدودیت هات رو کم کنه اما تو خودت با دستای خودت گورت رو کندی
_م....مامان من.....من باید برات توضیح بدم (گریه)
م.ت: خفه شو نمیخوام صدات رو بشنوم
مادرم از اتاق رفت بیرون و من در حد مرگ گریه کردم
ویو جونگکوک:
از دیشب که اون دختر رو دیدم همش تو فکرشم مث اینکه اصن نمیتونم فراموشش کنم آخه من بزرگترین مافیای جهانم چرا باید مغزم درگیر یه دخترکوچولو ۱۵ ساله باشه یا شایدم...عاشقش...شدم اتاقم پر شیشه الکل شده بود حالم خوب نبود واسه همین شاید اگه اون دختر رو ماله خودم کنم حالم بهتر بشه بادیگارد شخصیم یانگ رو صدا زدم و اومد تو اتاقم
یانگ: بله قربان
+ازت میخوام رد یه دختری رو بزنی که تهیونگ با دوست صمیمیش لاس میزنه و الان باید بری سراغ تهیونگ و دوست صمیمی اون دختر رو پیدا کنی
یانگ: چشم قربان
ویو راوی:
یانگ سوار ماشینش شد و به سمت عمارت تهیونگ راه افتاد و بعد از چند مین رسید به خونش رفت داخل عمارتش و روی مبل نشست تهیونگ هم از پله ها اومد پایین
×کوک فرستادتت؟
یانگ: بله آقا
×خب اون چی میخواد
یانگ: از من خواست تا دوست دختر شما رو ببینه
×نه نه عمرا من واقعا از این یکی خوشم اومده
یانگ: اما ایشون با دوست دختر شما کاری ندارن میخوان راجب دوستش یه چیزایی بدونن
×عا همون که دیشب داشت باهاش لاس میزد.....یونا پری من بیا پایین کارت دارم...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
『בבیجـذابمـن』
p.t:⁵
ویو ا.ت:
وقتی بابام رو اونجا دیدم دستام شروع به لرزیدن کرد و صورتم عین گچ سفید شد از عمارت عقب تر بودیم
_میشه همینجا نگه داری؟
+ک اینطور...حداقل شمارت نسیبم نمیشه؟
_بیخیال من دیگه میرم
از ماشین پیاده شدم و ماشین اون پسره هم رفت (جونگکوک رو میگه) نزدیک عمارت شدم و بابام داخل حیاط عمارت بود وقتی برگشت و تو صورتم نگاه کرد و باهم چشم تو چشم شدیم اونقد ترسیده بودم و حالم بد بود که قش کردم...
ویو راوی:
پدر ا.ت وقتی ا.ت رو توی اون وضع دید به بادیگارداش گفت بلندش کنن و بزارنش تو ماشین بعدهم خود پدر ا.ت سوار شد و رفتن سمت عمارت خودشون
ویو ا.ت:
چشمام رو باز کردم و دیدم رو تخت دراز کشیدم سریع از جام پریدم و چشمام رو مالیدم بعد هم با دقت تر دور و برم رو آنالیزم کردم دیدم رو تخت و توی اتاق خودم هستم بلند شدم و یه نگاه به سر و وضعی که داشتم تو آینه انداختم ناخواسته اشک تو چشمام جمع شد و شروع کردم به گریه رفتم و دوباره افتادم رو تخت و پتوم رو بقل کردم و گریه کردم بعد چند دقیقه متوجه شدم در اتاق باز شد و دیدم مادرم بود اومد و نشست گوشه تخت
م.ت: همه چیز رو خراب کردی ا.ت
_(بغض)
م.ت: پدرت داشت بهت اعتماد میکرد و قصد داشت یکم محدودیت هات رو کم کنه اما تو خودت با دستای خودت گورت رو کندی
_م....مامان من.....من باید برات توضیح بدم (گریه)
م.ت: خفه شو نمیخوام صدات رو بشنوم
مادرم از اتاق رفت بیرون و من در حد مرگ گریه کردم
ویو جونگکوک:
از دیشب که اون دختر رو دیدم همش تو فکرشم مث اینکه اصن نمیتونم فراموشش کنم آخه من بزرگترین مافیای جهانم چرا باید مغزم درگیر یه دخترکوچولو ۱۵ ساله باشه یا شایدم...عاشقش...شدم اتاقم پر شیشه الکل شده بود حالم خوب نبود واسه همین شاید اگه اون دختر رو ماله خودم کنم حالم بهتر بشه بادیگارد شخصیم یانگ رو صدا زدم و اومد تو اتاقم
یانگ: بله قربان
+ازت میخوام رد یه دختری رو بزنی که تهیونگ با دوست صمیمیش لاس میزنه و الان باید بری سراغ تهیونگ و دوست صمیمی اون دختر رو پیدا کنی
یانگ: چشم قربان
ویو راوی:
یانگ سوار ماشینش شد و به سمت عمارت تهیونگ راه افتاد و بعد از چند مین رسید به خونش رفت داخل عمارتش و روی مبل نشست تهیونگ هم از پله ها اومد پایین
×کوک فرستادتت؟
یانگ: بله آقا
×خب اون چی میخواد
یانگ: از من خواست تا دوست دختر شما رو ببینه
×نه نه عمرا من واقعا از این یکی خوشم اومده
یانگ: اما ایشون با دوست دختر شما کاری ندارن میخوان راجب دوستش یه چیزایی بدونن
×عا همون که دیشب داشت باهاش لاس میزد.....یونا پری من بیا پایین کارت دارم...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
۵.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.