پارت ششم ^.^&*.*پارت اول
پارت ششم ^.^&*.*پارت اول
*وی : هیچ پسری مثل کوکی نیست اون عقب نکشید اون موند و همراهیم کرد تا عاشقش،بشم ینی بفهمم که عاشقشم ....کیمجان خیلی نوشید و بد جور مست بود تصمیم گرفتم یکمی کیمجان رو تنها بزارم و برم به کوکی یه سر بزنم ....از کلاپ بیرون رفتم و وارد هتل شدم .. رفتم تو اتاق کوکی بیدار شده بود و رو تخت نشسته بود و بی صدا گریه میکرد ....من رو که دید هم شکه شد و هم ترسید و از روی تخت بلند شد ....
کوکی : تو ......تو.... اینجا چیکار میکنی؟؟؟
وی : چی شده کوکی چرا گریه میکنی ؟
کوکی : چیزی نیست مهم نیست
وی : واقعا فکر میکنی مهم نیست؟؟
کوکی : منظورت ......
وی : منظورم اینه که مهمه خیلی هم مهمه
کوکی : من..... نمیدونم.....چی شده من واسه چی اینجا بودم ....تو واسه چی عوض شدی ....تیهونگ من ....من راستش می ترسم
وی : آروم باش کوکی ...بهم بگو از چی می ترسی؟
کوکی : از اینکه ...از اینکه ...ازم متنفر باشی
وی : ازت متنفر نیستم
کوکی : چی.... من....م...ن نمیفهمم
*وی : خیلی ترسیده بود و شکه بود نمی تونستم اینجوری ببینمش ..دستش رو کشیدم و بغلش کردم ..یاد موقعی که بغلم کرد تا آرومم کنه افتادم و رفتاری که من باهاش کردم و اون حالا چطوری توی بغلم آروم گرفت و محکم تر بغلم کرد ...تو گوشش آروم گفتم ..
وی : کوکی آروم باش من پیشتم ..
کوکی : تو ازم متنفری ؟
وی : نه جونگ کوک من ازت متنفر نیستم
کوکی : جدی میگی ؟
وی : اره
کوکی : چرا چی شد ک....ه اینطوری شد؟
وی : من.....من فهمیدم که...که ....
*وی : هنوز جرعت نداشتم بهش بگم که دوسش دارم بخاطر کیمجان اون منو دوست داره و نمیتونم بهش آسیب بزنم ...همون حرفایی هم که بهش زدم رو اشتباه کردم که گفتم ....من ...من الان باید پیش اون باشم یا کوکی ؟؟ مشخصه که کوکی چون من فهمیدم که عاشقشم و دوسش دارم ...ولی کیمجان ....نمیتونم اونم ول کنم ....من باید چیکار کنم. ؟؟ از یه طرف عشق از یه طرف دلسوزی برای کیمجان .......کوکی از بغلم اومد بیرون و بهم زل زد .....
کوکی : چی شد تیهونگ نکنه ....نکنه بازم ازم متنفری .....
وی : نه کوکی نیستم میخوای ثابت کنم؟؟
کوکی : ینی...چی ؟
*وی : هیچ پسری مثل کوکی نیست اون عقب نکشید اون موند و همراهیم کرد تا عاشقش،بشم ینی بفهمم که عاشقشم ....کیمجان خیلی نوشید و بد جور مست بود تصمیم گرفتم یکمی کیمجان رو تنها بزارم و برم به کوکی یه سر بزنم ....از کلاپ بیرون رفتم و وارد هتل شدم .. رفتم تو اتاق کوکی بیدار شده بود و رو تخت نشسته بود و بی صدا گریه میکرد ....من رو که دید هم شکه شد و هم ترسید و از روی تخت بلند شد ....
کوکی : تو ......تو.... اینجا چیکار میکنی؟؟؟
وی : چی شده کوکی چرا گریه میکنی ؟
کوکی : چیزی نیست مهم نیست
وی : واقعا فکر میکنی مهم نیست؟؟
کوکی : منظورت ......
وی : منظورم اینه که مهمه خیلی هم مهمه
کوکی : من..... نمیدونم.....چی شده من واسه چی اینجا بودم ....تو واسه چی عوض شدی ....تیهونگ من ....من راستش می ترسم
وی : آروم باش کوکی ...بهم بگو از چی می ترسی؟
کوکی : از اینکه ...از اینکه ...ازم متنفر باشی
وی : ازت متنفر نیستم
کوکی : چی.... من....م...ن نمیفهمم
*وی : خیلی ترسیده بود و شکه بود نمی تونستم اینجوری ببینمش ..دستش رو کشیدم و بغلش کردم ..یاد موقعی که بغلم کرد تا آرومم کنه افتادم و رفتاری که من باهاش کردم و اون حالا چطوری توی بغلم آروم گرفت و محکم تر بغلم کرد ...تو گوشش آروم گفتم ..
وی : کوکی آروم باش من پیشتم ..
کوکی : تو ازم متنفری ؟
وی : نه جونگ کوک من ازت متنفر نیستم
کوکی : جدی میگی ؟
وی : اره
کوکی : چرا چی شد ک....ه اینطوری شد؟
وی : من.....من فهمیدم که...که ....
*وی : هنوز جرعت نداشتم بهش بگم که دوسش دارم بخاطر کیمجان اون منو دوست داره و نمیتونم بهش آسیب بزنم ...همون حرفایی هم که بهش زدم رو اشتباه کردم که گفتم ....من ...من الان باید پیش اون باشم یا کوکی ؟؟ مشخصه که کوکی چون من فهمیدم که عاشقشم و دوسش دارم ...ولی کیمجان ....نمیتونم اونم ول کنم ....من باید چیکار کنم. ؟؟ از یه طرف عشق از یه طرف دلسوزی برای کیمجان .......کوکی از بغلم اومد بیرون و بهم زل زد .....
کوکی : چی شد تیهونگ نکنه ....نکنه بازم ازم متنفری .....
وی : نه کوکی نیستم میخوای ثابت کنم؟؟
کوکی : ینی...چی ؟
۱۱۳.۹k
۱۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.