داستان-کوتاه
#داستان-کوتاه
پشت شیشه ایستاده بود...
به بارون نگاه میکرد...
بی رحمانه میبارید...
و بی وقفه به شیشه میکوبید...
این بارون داستانی رو تو دلش داشت...
حالا داشت به شکل بی رحمانه ای اونو تعریف میکرد...
به تلخ ترین شکل...
تا بهش بفهومه که به بدون اون نمیتونه زندگی کنه...
اشکی رو گونه شو خیس کرد...
سعی در پاک کردنش نکرد...
لبخندی زد...
-بارون...بی خودی تلاش نکن...داستان تو قلب من حک شده...هیچوقتم پاک نمیشه...
دستشو رو شیشه بخارگرفته کشید...
-امروزم نیست....رفته اره؟....
میخنده...
-معلومه امروز روز اونه...
به سمت تخت رفت....
اروم دراز کشید...
چشماشو بست...
اجازه داد اشکاش جاری بشن...
-امروز روز توست...
ومن...
تمام دلتنگیهایم رابه جایه تو در اغوش میکشم...
چقدر جایت میان بازوانم خالیست...
اجازه داد خواب اونو ببلعه...
مثل همیشه...
دوستداشتنی...
-هی،چانیولا....بیا اینجا....
نزدیک رفت...
اونو بین بازوانش جا داد...
-نوره زندگی من میدونی چقدر دوست دارم؟
-چقدر؟...
تو چشماش نگاه کرد...
-به اندازه دنیایه چشمات....من همیشه توشون گم میشم....همون قدر دوست دارم...نوره من...
بوسه ای به پیشونیش زد...
اون حالا اینجا بود...
بقیش مهم نبود...
فقط میخواست باهاش باشه...
دستشو گرفت...
وباهم پا به جاده ای گذاشتن...
که شاده خوشبختی اونا بود...
پایان
وانشات چانبک گذاشتم
حالشو ببرید
راستی شرمنده فیک عشقی از جنس تو چند روزی نمی تونم بزارم سرم شلوغه
منی تونم بنویسم ولی حتما جبران می کنم
شمام بدجنس نباشین لایک کنین
نظر بدین
دوستون دارم خدافظ♥
پشت شیشه ایستاده بود...
به بارون نگاه میکرد...
بی رحمانه میبارید...
و بی وقفه به شیشه میکوبید...
این بارون داستانی رو تو دلش داشت...
حالا داشت به شکل بی رحمانه ای اونو تعریف میکرد...
به تلخ ترین شکل...
تا بهش بفهومه که به بدون اون نمیتونه زندگی کنه...
اشکی رو گونه شو خیس کرد...
سعی در پاک کردنش نکرد...
لبخندی زد...
-بارون...بی خودی تلاش نکن...داستان تو قلب من حک شده...هیچوقتم پاک نمیشه...
دستشو رو شیشه بخارگرفته کشید...
-امروزم نیست....رفته اره؟....
میخنده...
-معلومه امروز روز اونه...
به سمت تخت رفت....
اروم دراز کشید...
چشماشو بست...
اجازه داد اشکاش جاری بشن...
-امروز روز توست...
ومن...
تمام دلتنگیهایم رابه جایه تو در اغوش میکشم...
چقدر جایت میان بازوانم خالیست...
اجازه داد خواب اونو ببلعه...
مثل همیشه...
دوستداشتنی...
-هی،چانیولا....بیا اینجا....
نزدیک رفت...
اونو بین بازوانش جا داد...
-نوره زندگی من میدونی چقدر دوست دارم؟
-چقدر؟...
تو چشماش نگاه کرد...
-به اندازه دنیایه چشمات....من همیشه توشون گم میشم....همون قدر دوست دارم...نوره من...
بوسه ای به پیشونیش زد...
اون حالا اینجا بود...
بقیش مهم نبود...
فقط میخواست باهاش باشه...
دستشو گرفت...
وباهم پا به جاده ای گذاشتن...
که شاده خوشبختی اونا بود...
پایان
وانشات چانبک گذاشتم
حالشو ببرید
راستی شرمنده فیک عشقی از جنس تو چند روزی نمی تونم بزارم سرم شلوغه
منی تونم بنویسم ولی حتما جبران می کنم
شمام بدجنس نباشین لایک کنین
نظر بدین
دوستون دارم خدافظ♥
۱۲.۸k
۱۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.