شیداوصوفی سی وپنجم
شیداوصوفی سی وپنجم
به مشکات گفتم :فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه....تو مریضی... باید
درمان شی.هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه.مثل یه آدم سالم زندگی کنی....
مشکات ، لحظه ای سکوت کرد و گفت :فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه ، من نیستم.....
گفتم :پس چرا جز چند تا بچه هیچوقت کسی تو زندگیت نبوده ؟ گفت :تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده ، پس مریضه ؟ بی اختیار سرخ شدم...گفت :دیدی من برات جواب دارم.به تو گفت عروسی کن ، کردی...خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی ؟ گفتم :اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت :دیدی حالا!...اومده بودی منو عصبانی کنی...خودت عصبانی شدی!....حالا خوب گوش کن.نه از تو خوشم میاد.نه از اون پلنگت!....اما به خاطر روژان ، که مثل آسمون پاکه ، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم.به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین...من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم...بقیه شو تو و پلنگت ، با هوش سرشارتون ، باید حدس بزنین....علی را صدا کردم....
از اینجا به بعد ، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم.به دو دلیل ساده...نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد.دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم....
سالهاپیش...هزار و سیصد وسی وسه....دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار ، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها ، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند.....آن دو پسر خاله ، منصور پروا و جمشید مشکات بودند.منصور چند سالی بزرگتر بود.مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند.روز بعد از مهمانی که همه میروند ، منصور و جمشید هر دو مستند....و در آن خانه ی روستایی تنها...حوصله شان سر میرود.تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند... در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد....و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند.آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند.....منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه ؛ مستخدم مادرش شده است.دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه ی آنها آمده بود..گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند.میخواست با او عروسی کند..اما پدرش مخالفت کرد..عروسی با دختر کلفت!!! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید ؛ برو به زور تصاحبش کن !.یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد.وقتی تصاحبش کردی ، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است.آینده ات را خراب نکن!....تو باید با دختر یک خان عروسی کنی...اما منصور دلش نمی آید...سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود..شبی که برمیگردد ؛ در انبار گندم ، سمانه را تنها پیدا میکند.سمانه غافلگیر شد.چون روسری سرش نبود.منصور به زور او را میبوسد.قصد بدی ندارد. بی اختیار او را میبوسد و نمیخواهد اذیتش کند.سمانه گریه میکند.همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر میرسد ، با دیدن آن دو در آن حال ، به منصور دستور میدهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه میکند.منصور چنان خون جلوی جشمانش را میگیرد که شلاق را از دست پدرش میگیرد و به پای پدرش میزند...چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله اش غافلگیر شده است ، دستور میدهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند.جایی که منصور نمیدانست کجاست.سمانه ی گریان را به زور میبرند....و منصور هر چقدر روی برف لغزنده ، دنبال ماشین میدود ، نمیتواند به آنها برسد....اما با خودش عهدی میکند.حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد.جمشید میپرسد :پیداش کردی؟ منصور میگوید :هنوز نه.... اما سرنخش را دارم.پی ایش میکنم..منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت.پدرش به زور دختر یکی از خانهای ثروتمند محلی را برای او میگیرد...در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن ، آن زمان کاملا طبیعی بود.به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی....همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است ، صدای زیبای آوازی را میشنوند...یک دختر روستایی نوجوان با کوزه ی آب ، از چشمه برمیگردد و برای خودش در بیشه آواز میخواند.دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد.هردو مرد انگار جادو شده اند...شانزده، هفده ساله به نظر میرسد..سربند و لباس روستایی زیبایی دارد.مثل فرشته هاست.اینها را مشکات برایم گفت :فکر کردیم پری میبینیم.دختران آن روستا
به مشکات گفتم :فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه....تو مریضی... باید
درمان شی.هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه.مثل یه آدم سالم زندگی کنی....
مشکات ، لحظه ای سکوت کرد و گفت :فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه ، من نیستم.....
گفتم :پس چرا جز چند تا بچه هیچوقت کسی تو زندگیت نبوده ؟ گفت :تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده ، پس مریضه ؟ بی اختیار سرخ شدم...گفت :دیدی من برات جواب دارم.به تو گفت عروسی کن ، کردی...خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی ؟ گفتم :اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت :دیدی حالا!...اومده بودی منو عصبانی کنی...خودت عصبانی شدی!....حالا خوب گوش کن.نه از تو خوشم میاد.نه از اون پلنگت!....اما به خاطر روژان ، که مثل آسمون پاکه ، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم.به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین...من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم...بقیه شو تو و پلنگت ، با هوش سرشارتون ، باید حدس بزنین....علی را صدا کردم....
از اینجا به بعد ، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم.به دو دلیل ساده...نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد.دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم....
سالهاپیش...هزار و سیصد وسی وسه....دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار ، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها ، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند.....آن دو پسر خاله ، منصور پروا و جمشید مشکات بودند.منصور چند سالی بزرگتر بود.مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند.روز بعد از مهمانی که همه میروند ، منصور و جمشید هر دو مستند....و در آن خانه ی روستایی تنها...حوصله شان سر میرود.تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند... در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد....و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند.آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند.....منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه ؛ مستخدم مادرش شده است.دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه ی آنها آمده بود..گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند.میخواست با او عروسی کند..اما پدرش مخالفت کرد..عروسی با دختر کلفت!!! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید ؛ برو به زور تصاحبش کن !.یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد.وقتی تصاحبش کردی ، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است.آینده ات را خراب نکن!....تو باید با دختر یک خان عروسی کنی...اما منصور دلش نمی آید...سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود..شبی که برمیگردد ؛ در انبار گندم ، سمانه را تنها پیدا میکند.سمانه غافلگیر شد.چون روسری سرش نبود.منصور به زور او را میبوسد.قصد بدی ندارد. بی اختیار او را میبوسد و نمیخواهد اذیتش کند.سمانه گریه میکند.همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر میرسد ، با دیدن آن دو در آن حال ، به منصور دستور میدهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه میکند.منصور چنان خون جلوی جشمانش را میگیرد که شلاق را از دست پدرش میگیرد و به پای پدرش میزند...چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله اش غافلگیر شده است ، دستور میدهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند.جایی که منصور نمیدانست کجاست.سمانه ی گریان را به زور میبرند....و منصور هر چقدر روی برف لغزنده ، دنبال ماشین میدود ، نمیتواند به آنها برسد....اما با خودش عهدی میکند.حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد.جمشید میپرسد :پیداش کردی؟ منصور میگوید :هنوز نه.... اما سرنخش را دارم.پی ایش میکنم..منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت.پدرش به زور دختر یکی از خانهای ثروتمند محلی را برای او میگیرد...در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن ، آن زمان کاملا طبیعی بود.به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی....همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است ، صدای زیبای آوازی را میشنوند...یک دختر روستایی نوجوان با کوزه ی آب ، از چشمه برمیگردد و برای خودش در بیشه آواز میخواند.دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد.هردو مرد انگار جادو شده اند...شانزده، هفده ساله به نظر میرسد..سربند و لباس روستایی زیبایی دارد.مثل فرشته هاست.اینها را مشکات برایم گفت :فکر کردیم پری میبینیم.دختران آن روستا
۵.۹k
۲۷ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.