شیدا و صوفی قسمت سی و شش
شیدا و صوفی قسمت سی و شش
زیبا نبودند..اما او فرق داشت..اسمش بمانی بود....انگار از جنس آدمیزاد نبود.پس از سه بچه ی مرده به دنیا آمده بود ، برای همین نامش را بمانی گذاشته بودند...
منصور به او می گوید؛ پس اسمت بمانی است..چه اسم قشنگی....و به سمت دختر میرود.دختر کوزه اش را محکم تر میگیرد.انگار تنها وسیله ی دفاع اوست، و کمی عقب میرود.منصور مست است و تعریف خاطره ی سمانه ، اذیتش کرده است و زن خودش را دوست ندارد...اینها را مشکات گفت.مشکات گفت : حس خطر کردم.دختر هم از چشمان سرخ منصور ترسیده بود.خواستم منصور را دور کنم و حواس او را به شکار و قرقاولها پرت کردم.اما منصور راه بمانی را بسته بود و به او خیره شده بود .زیر لب میگفت؛ قرقاول که اینجاست!....مشکات گفت :می دانستم اتفاق بدی خواهد افتاد و افتاد..کوزه ی آب از دست بمانی افتاد و شکست...التماس میکرد. به دست و پای منصور افتاده بود.اما چیزی جلودار منصور مست نبود.مشکات گفت ؛ یا باید او را میکشتم که قطعا چنگیز پروا اعدامم میکرد یا فقط تماشا میکردم.دچار چنان شوکی شده بودم که زانوانم میلرزید.اولین بار بود زنی را در آن وضع میدیدم.حتی نمیتوانستم یک تکه سنگ پیدا کنم و به سر منصور بکوبم.انگار سپیدی و زیبایی بدن بمانی مرا هم جادو کرده بود.همانجا مثل سنگ ایستاده بودم و صدای جیغهای بمانی و نفسهای وحشی منصور را میشنیدم....انگار منصور انتقام تمام دنیا و نفرتش از زن سردش را از آن دختر بیچاره میگرفت....دختر بی حس شده بود.موهای بلند روشنش روی صورتش ریخته بود.حتی دیگر گریه نمیکرد.خیره بود..انگار از درون مرده بود.منصور تفنگ را از دستم گرفت و گفت ؛ حالا نوبت تویه ! وحشت کردم.دیوانه شده بود.گفت ، برای من ادای پسر خوبای خانواده را درنیار!....دیدم چطوری نگاش میکردی.بیا!...بمانی دختر خوبیه.اجازه میده! مگه نه بمانی؟ بمانی چشمان پر از اشکش را بست....
به زور مرا به سمت بمانی هول داد و دیگر نفهمیدم چه شد !
.....وقتی به خودم آمدم که منصور تفنگ را به سمت بمانی نشانه رفته بود.گفت : به همه میگیم یه دفعه از پشت درختا بیرون اومد.ندیدمیش....تصادفی تیر خورد...گفتم ؛ چرا بمیره؟ گفت : الان دیگه مرده حساب میشه.... مرگ براش بهتره.دو تا مرد بهش تجاوز کردن ! فکر کردی خانواده ش بفهمن نمیکشنش ؟ زودتر از همه ، خودشون برای آبروشون ، میکشنش......اینجا رسمه! بی آبرویی از مرگ بدتره....پدربزرگمو اینجا همه میشناسن. پدرمم همینطور. اسم چنگیز پروا بیاد ، همه میترسن ! مثل موش میرن تو لونه ! هر جمعه سر مزار پدربزرگم جمع میشن.نذری میدن...با احترام اسمشو میبرن. اربابشون بوده..ما برای اینا مهمیم...رعیت مان.نمیفهمی ؟ همه شون رعیتن...دختراشون مال مان...تو چه مرگت شده؟ هیچکس از ما شکایت نمیکنه..جرات نمیکنه....و تفنگ را به سمت بمانی نشانه گرفت..گفت ؛ اینم سهم شکار قرقاول امروز ما.....بمانی قطره اشکی ریخت : مشکات گفت : تو رو خدا نکشش! ...گناه داره.به هبچکس هیچی نمیگه..مگه نه بمانی ؟ بمانی دستهایش را روی صورتش گذاشت...حتی نمیتوانست گریه کند.فقط آرام گفت :منو بکشید!....شاید اگر این جمله را نگفته بود ، منصور ماشه را کشیده بود.اما صدای ضعیف وامری بمانی یک لحظه او را سست کرد و من از همان لحظه استفاده کردم ، و تفنگ را از منصور گرفتم و به سمت منصور نشانه رفتم...گفتم ؛ بخوای بکشیش ، میکشمت !...میرم بالای دار، ولی قسم میخورم میکشمت...تازه فهمیده بودم چکار کردم! مستی از سرم پریده بود.......مشکات اینها را گفت....
دختر ناله میکرد..مرا بکشید! منصور به چشمان من نگاه کرد و شاید ترسید.شوخی نمیکردم.حس گناه شدیدی داشتم و واقعا او را میکشتم....منصور روی زمین تفی انداخت و دور شد.من دامن بمانی را روی تنش انداختم .آخرین بار نگاهش کردم و دنبال منصور رفتم.بمانی پایم را گرفت..منوبکش...با تفنگ .سنگ....هرچی..خواهش میکنم....تو رو خدا ! تو رو به حضرت زهرا !... پایم را کشیدم.گفتم :زندگی کن ! ...و رفتم....
ده ماه بعد ؛ در خانه ی چنگیز پروا را میزنند ....پیرمردی ، نوزادی را در سبدی سپید تحویل چنگیز پروا میدهد و میگوید :پدر بمانی او را نکشت ، چون بمانی به بهانه ی کار برای یک خانم پیر وعلیل روستا از خانه گریخت...اما موقع زایمان مرد....حالا که پدر بمانی ماجرا را از پیرزن روستا شنیده بود ، بچه را برای پروا آورده بود.بیا این نوه ات!..درست بزرگش کن .....تا خون بمانی همه ی زندگیت را غرق نکند.دختر بچه ی زیبایی بود.شکل بمانی....اما دختر منصور بود یا مشکات ؟ !! مشکات شانزده ساله بود و زن نداشت....پس باید میگفتند بچه ی منصور است....منصور گفت :چند سال خانه ی من می ماند تا زن بگیری..بعد این تخم حرام را میبری.....بچه ی هر کداممان که باشد، فقط چند سال اول خانه ی ماست.....لذ
زیبا نبودند..اما او فرق داشت..اسمش بمانی بود....انگار از جنس آدمیزاد نبود.پس از سه بچه ی مرده به دنیا آمده بود ، برای همین نامش را بمانی گذاشته بودند...
منصور به او می گوید؛ پس اسمت بمانی است..چه اسم قشنگی....و به سمت دختر میرود.دختر کوزه اش را محکم تر میگیرد.انگار تنها وسیله ی دفاع اوست، و کمی عقب میرود.منصور مست است و تعریف خاطره ی سمانه ، اذیتش کرده است و زن خودش را دوست ندارد...اینها را مشکات گفت.مشکات گفت : حس خطر کردم.دختر هم از چشمان سرخ منصور ترسیده بود.خواستم منصور را دور کنم و حواس او را به شکار و قرقاولها پرت کردم.اما منصور راه بمانی را بسته بود و به او خیره شده بود .زیر لب میگفت؛ قرقاول که اینجاست!....مشکات گفت :می دانستم اتفاق بدی خواهد افتاد و افتاد..کوزه ی آب از دست بمانی افتاد و شکست...التماس میکرد. به دست و پای منصور افتاده بود.اما چیزی جلودار منصور مست نبود.مشکات گفت ؛ یا باید او را میکشتم که قطعا چنگیز پروا اعدامم میکرد یا فقط تماشا میکردم.دچار چنان شوکی شده بودم که زانوانم میلرزید.اولین بار بود زنی را در آن وضع میدیدم.حتی نمیتوانستم یک تکه سنگ پیدا کنم و به سر منصور بکوبم.انگار سپیدی و زیبایی بدن بمانی مرا هم جادو کرده بود.همانجا مثل سنگ ایستاده بودم و صدای جیغهای بمانی و نفسهای وحشی منصور را میشنیدم....انگار منصور انتقام تمام دنیا و نفرتش از زن سردش را از آن دختر بیچاره میگرفت....دختر بی حس شده بود.موهای بلند روشنش روی صورتش ریخته بود.حتی دیگر گریه نمیکرد.خیره بود..انگار از درون مرده بود.منصور تفنگ را از دستم گرفت و گفت ؛ حالا نوبت تویه ! وحشت کردم.دیوانه شده بود.گفت ، برای من ادای پسر خوبای خانواده را درنیار!....دیدم چطوری نگاش میکردی.بیا!...بمانی دختر خوبیه.اجازه میده! مگه نه بمانی؟ بمانی چشمان پر از اشکش را بست....
به زور مرا به سمت بمانی هول داد و دیگر نفهمیدم چه شد !
.....وقتی به خودم آمدم که منصور تفنگ را به سمت بمانی نشانه رفته بود.گفت : به همه میگیم یه دفعه از پشت درختا بیرون اومد.ندیدمیش....تصادفی تیر خورد...گفتم ؛ چرا بمیره؟ گفت : الان دیگه مرده حساب میشه.... مرگ براش بهتره.دو تا مرد بهش تجاوز کردن ! فکر کردی خانواده ش بفهمن نمیکشنش ؟ زودتر از همه ، خودشون برای آبروشون ، میکشنش......اینجا رسمه! بی آبرویی از مرگ بدتره....پدربزرگمو اینجا همه میشناسن. پدرمم همینطور. اسم چنگیز پروا بیاد ، همه میترسن ! مثل موش میرن تو لونه ! هر جمعه سر مزار پدربزرگم جمع میشن.نذری میدن...با احترام اسمشو میبرن. اربابشون بوده..ما برای اینا مهمیم...رعیت مان.نمیفهمی ؟ همه شون رعیتن...دختراشون مال مان...تو چه مرگت شده؟ هیچکس از ما شکایت نمیکنه..جرات نمیکنه....و تفنگ را به سمت بمانی نشانه گرفت..گفت ؛ اینم سهم شکار قرقاول امروز ما.....بمانی قطره اشکی ریخت : مشکات گفت : تو رو خدا نکشش! ...گناه داره.به هبچکس هیچی نمیگه..مگه نه بمانی ؟ بمانی دستهایش را روی صورتش گذاشت...حتی نمیتوانست گریه کند.فقط آرام گفت :منو بکشید!....شاید اگر این جمله را نگفته بود ، منصور ماشه را کشیده بود.اما صدای ضعیف وامری بمانی یک لحظه او را سست کرد و من از همان لحظه استفاده کردم ، و تفنگ را از منصور گرفتم و به سمت منصور نشانه رفتم...گفتم ؛ بخوای بکشیش ، میکشمت !...میرم بالای دار، ولی قسم میخورم میکشمت...تازه فهمیده بودم چکار کردم! مستی از سرم پریده بود.......مشکات اینها را گفت....
دختر ناله میکرد..مرا بکشید! منصور به چشمان من نگاه کرد و شاید ترسید.شوخی نمیکردم.حس گناه شدیدی داشتم و واقعا او را میکشتم....منصور روی زمین تفی انداخت و دور شد.من دامن بمانی را روی تنش انداختم .آخرین بار نگاهش کردم و دنبال منصور رفتم.بمانی پایم را گرفت..منوبکش...با تفنگ .سنگ....هرچی..خواهش میکنم....تو رو خدا ! تو رو به حضرت زهرا !... پایم را کشیدم.گفتم :زندگی کن ! ...و رفتم....
ده ماه بعد ؛ در خانه ی چنگیز پروا را میزنند ....پیرمردی ، نوزادی را در سبدی سپید تحویل چنگیز پروا میدهد و میگوید :پدر بمانی او را نکشت ، چون بمانی به بهانه ی کار برای یک خانم پیر وعلیل روستا از خانه گریخت...اما موقع زایمان مرد....حالا که پدر بمانی ماجرا را از پیرزن روستا شنیده بود ، بچه را برای پروا آورده بود.بیا این نوه ات!..درست بزرگش کن .....تا خون بمانی همه ی زندگیت را غرق نکند.دختر بچه ی زیبایی بود.شکل بمانی....اما دختر منصور بود یا مشکات ؟ !! مشکات شانزده ساله بود و زن نداشت....پس باید میگفتند بچه ی منصور است....منصور گفت :چند سال خانه ی من می ماند تا زن بگیری..بعد این تخم حرام را میبری.....بچه ی هر کداممان که باشد، فقط چند سال اول خانه ی ماست.....لذ
۵.۴k
۲۷ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.