روزگاری بود که با یک شاخه گل پژمرده ،عطر گلستانی را به مش
روزگاری بود که با یک شاخه گل پژمرده ،عطر گلستانی را به مشام می کشیدم. زمانی بود که از یک شاخه ی شکسته باغی می ساختم پر درخت ، پر برگ، پر سایه. وقتهایی بود که انگشتانم یک برگ کهنه از نامه ای قدیمی را می فشرد و انگار دنیا را در دستم داشتم و چه سبک بود آن دنیا، چه بی وزن، کوچک و چه دل بزرگی داشتم ؛ آنقدر که آن همه دلتنگی ،دلشوره ، بیقراری و چشم انتظاری را در خود گم می کرد و جایشان را به یک دوست داشتن بی اندازه میداد و تمام گلایه هایش را با یک نگاه گرم و یک سلام بعد از ماهها و یک عذر خواهی سرسری فراموش میکرد.
حالا از آن روزگار ، روزگاری گذشته. حالا که رو در روی آیینه ایستاده ام و خیره در دو چشم آشنا به دنبال خودم می گردم. دنبال من ساده ای که قلبش همیشه با یک باران از نو متولد میشد و میدانم که آن من ،جایی در گذشته، درگذشته است.
هی! تقدیر سر شکسته! بیهوده در جستجوی آن بی تابی های قدیم دلم را زیر و رو نکن. آبی که پای علفی هرز به باد رفت دیگر با هیچ معجزه ی بارانی به جوی باز نخواهد گشت...
حالا از آن روزگار ، روزگاری گذشته. حالا که رو در روی آیینه ایستاده ام و خیره در دو چشم آشنا به دنبال خودم می گردم. دنبال من ساده ای که قلبش همیشه با یک باران از نو متولد میشد و میدانم که آن من ،جایی در گذشته، درگذشته است.
هی! تقدیر سر شکسته! بیهوده در جستجوی آن بی تابی های قدیم دلم را زیر و رو نکن. آبی که پای علفی هرز به باد رفت دیگر با هیچ معجزه ی بارانی به جوی باز نخواهد گشت...
۱.۵k
۱۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.