وقتی میفهمی دوست پسرت مافیاعه و از دستش فرار میکنی اما...
وقتی میفهمی دوست پسرت مافیاعه و از دستش فرار میکنی اما.... 🐯💛پارت چهارم:///////
هانا ویو:
خیره شدم به چشمایی که یک زمان مسکن دردم بودن... با کشیده شدن دستم توسط هایون... نفهمیدم چطوری بغلش کردم و پا به فرار گذاشتم...وقتی رسیدم به اتاق مدیریت یکراست رفتم پیش اچا *دختر داییش*
هانا:یااااا اچا... اون... اون اینجاست*نفس نفس
اچا:کی... کی اینجاست؟
هانا:ته... تهیونگ اومده... نک... نکنه میخواد بچمو بگیره... هق اچا کمکم کن*گریه
اچا:هیس آروم باش... اتفاقی نمی افته تو فقط سعی کن آرامش خودت رو حفظ کنی.
*نیم ساعت بعد*
جلسه شروع شده و من بیشتر از قبل نگران بودم... نگاه خیره تهیونگ رو روی خودم حس می کردم وهمین باعث ترس من شده بود... هایون رو بزور فرستادم تو اتاق کوچیکی که تو اتاق مدیریت بود... با صدای اچا رشته افکارم پاره شد.
اچا:خب آقای کیم همونطور که میدونید شرکت ما شرکت پیشرفته ای هست و من هیچگونه خطایی رو نمیپذیرم.
تهیونگ:بله کاملا در جریانم.
اچا:خب پس اگه حرفی ندارید این برگه رو پر کنید.
داشتم با اچا درباره طرح لباس صحبت می کردم... که در اتاق هایون با شدت باز شد... و باعث شد هممون بپریم بالا... به طرفم اومد و مثل گربه خودش رو پرت کرد تو بغلم.
هایون:اوما دالم میمیلم از گشنگی... کی کالت تموم میسه؟ *لحن بچه گونه
تهیونگ:اوما*شکه
لبم رو گزیدم و رو به هایون گفتم.
هانا:یااااا هایونا مگه نگفتم نیا بیرون.
هایون:خب گشنم بود*کیوت
لبخندی زدم و از روی میز بیسکویتی برداشتم و بهش دادم... اونم با ذوق به سمت اتاق رفت... جلسه تموم شده بود خواستم برم بیرون که تهیونگ صدام زد.
تهیونگ:خانوم جانگ میشه همرام بیاین، کار مهمی باهاتون دارم.
به اچا نگاه کردم که چشماشو باز و بست کرد به معنی تایید... باشه ای گفتم و به سمت اتاق رفتیم... همین که خواستم برگردم طرفش محکم بغلم کرد... و شروع به حرف زدن کرد.
تهیونگ:اوممم پس این همه وقت اینجا بودی؟
هانا:آقای کیم لطفا ولم کنید.
تهیونگ:چرا منو ترک کردی؟
هانا:هه تو اگر بودی حاضر می شدی با یه قاتل زندگی کنی؟
تهیونگ:قاتل؟ من حتی یکبار کسی رو زخمی نکردم... من بخاطر تو از همه چیم گذشتم... بعد تو ولم کردی*داد
هانا:صداتو برای من بالا نبر... چند بار قسمت دادم این شغل رو بزار کنار... مگه حرف گوشم کردی؟ هان*آخرش داد
تهیونگ:من هرچی بودم تو نباید با بچم فرار می کردی... اون بچم بود.
هانا:تو اگر هایون رو دوست داشتی دست از کارت میکشیدی.
تهیونگ:برام مهم نیست... هایون دختر منم هست تو همچین حقی نداشتی.
تا اومدم دهن باز کنم و حرف بزنم... در اتاق هایون باز شد و با چشمای گریون اومد بیرون.
هایون:ت...تو بابایی منی؟ *شکه
هانا ویو:
خیره شدم به چشمایی که یک زمان مسکن دردم بودن... با کشیده شدن دستم توسط هایون... نفهمیدم چطوری بغلش کردم و پا به فرار گذاشتم...وقتی رسیدم به اتاق مدیریت یکراست رفتم پیش اچا *دختر داییش*
هانا:یااااا اچا... اون... اون اینجاست*نفس نفس
اچا:کی... کی اینجاست؟
هانا:ته... تهیونگ اومده... نک... نکنه میخواد بچمو بگیره... هق اچا کمکم کن*گریه
اچا:هیس آروم باش... اتفاقی نمی افته تو فقط سعی کن آرامش خودت رو حفظ کنی.
*نیم ساعت بعد*
جلسه شروع شده و من بیشتر از قبل نگران بودم... نگاه خیره تهیونگ رو روی خودم حس می کردم وهمین باعث ترس من شده بود... هایون رو بزور فرستادم تو اتاق کوچیکی که تو اتاق مدیریت بود... با صدای اچا رشته افکارم پاره شد.
اچا:خب آقای کیم همونطور که میدونید شرکت ما شرکت پیشرفته ای هست و من هیچگونه خطایی رو نمیپذیرم.
تهیونگ:بله کاملا در جریانم.
اچا:خب پس اگه حرفی ندارید این برگه رو پر کنید.
داشتم با اچا درباره طرح لباس صحبت می کردم... که در اتاق هایون با شدت باز شد... و باعث شد هممون بپریم بالا... به طرفم اومد و مثل گربه خودش رو پرت کرد تو بغلم.
هایون:اوما دالم میمیلم از گشنگی... کی کالت تموم میسه؟ *لحن بچه گونه
تهیونگ:اوما*شکه
لبم رو گزیدم و رو به هایون گفتم.
هانا:یااااا هایونا مگه نگفتم نیا بیرون.
هایون:خب گشنم بود*کیوت
لبخندی زدم و از روی میز بیسکویتی برداشتم و بهش دادم... اونم با ذوق به سمت اتاق رفت... جلسه تموم شده بود خواستم برم بیرون که تهیونگ صدام زد.
تهیونگ:خانوم جانگ میشه همرام بیاین، کار مهمی باهاتون دارم.
به اچا نگاه کردم که چشماشو باز و بست کرد به معنی تایید... باشه ای گفتم و به سمت اتاق رفتیم... همین که خواستم برگردم طرفش محکم بغلم کرد... و شروع به حرف زدن کرد.
تهیونگ:اوممم پس این همه وقت اینجا بودی؟
هانا:آقای کیم لطفا ولم کنید.
تهیونگ:چرا منو ترک کردی؟
هانا:هه تو اگر بودی حاضر می شدی با یه قاتل زندگی کنی؟
تهیونگ:قاتل؟ من حتی یکبار کسی رو زخمی نکردم... من بخاطر تو از همه چیم گذشتم... بعد تو ولم کردی*داد
هانا:صداتو برای من بالا نبر... چند بار قسمت دادم این شغل رو بزار کنار... مگه حرف گوشم کردی؟ هان*آخرش داد
تهیونگ:من هرچی بودم تو نباید با بچم فرار می کردی... اون بچم بود.
هانا:تو اگر هایون رو دوست داشتی دست از کارت میکشیدی.
تهیونگ:برام مهم نیست... هایون دختر منم هست تو همچین حقی نداشتی.
تا اومدم دهن باز کنم و حرف بزنم... در اتاق هایون باز شد و با چشمای گریون اومد بیرون.
هایون:ت...تو بابایی منی؟ *شکه
۹۷.۱k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.