ماه🌝صورتی✨
ماه🌝صورتی✨
PORT 6
با سخن هیراد خان سری سمت پدر کمند تکان داد
«هفته بعد میبینمتون دیگه نمیخوام هیچ در سری پیش بیاد تا اون موقع دخترتو آماده کن
پدر کمند چشم جویان طایفه خان را بدرقه کرد
«بابا جان این حرفا یعنی چی آخه کمند و برای چی باید بدیم به اونا مگه داریم مبادله کالا به کالا میکنیم
آخه کمند سنی نداره فقط 17 سالشه پسره دوبرابر سن خواهر منو داره؟!»
«چی بگم کامرانم ها بابا جان خان برگشت بهم گفت یا اینطوری این بساطو جمع میکنیم یا با سفته هایی که برای شراکت زمین و خرید جهاز گرفته بودیم آزمون شکایت میکنه میندازتمون گوشه زندون»
«آخه با دادن کمند یعنی هیچ راه دیگه نیست»
«تو بگو چیکار کنم فکر میکنی من از خدامه بچه دست گلمو بدم دست اونا دوست دارم بچه از برگ گل پاک ترمو بدم به اونا »
کمند مثل همیشه بی صدا و با سری پایین فقط اشک ریخت پدرش به سوی او قدم برداشت
«کمندم باباجان نمیخوای بهم نگاه کنی »
کمند سرش را بالا برد ولی به چشم از پدرش میدزدید
«جانم باباجان»
با آن وضع آشوب باز به پدرش بی احترامی نمیکرد
کمند همین بود زیباترین و مهربان ترین دختر روستا که تا الان نه کسی از او بی احترامی دیده نه کسی صدای بلندش را شنیده بود
«قربون باباجان گفتنت بابا برات بمیره که زندگی باهات بد تا کرده و مجبوری تقاص کار خواهر بی آبروتو پس بدی»
کمند هقی زد
«باباجان نبینم شرمندگی تو آخه این چه حرفیه من برای شما حاضرم جونمو بدم »
پدرش بوسه ای بر روی پیشانی اش نشاند و او را در آغوش کشید تا صبح تمامی آن خانه جوری که انگار عزیزی را از دست دادند گریستند
PORT 6
با سخن هیراد خان سری سمت پدر کمند تکان داد
«هفته بعد میبینمتون دیگه نمیخوام هیچ در سری پیش بیاد تا اون موقع دخترتو آماده کن
پدر کمند چشم جویان طایفه خان را بدرقه کرد
«بابا جان این حرفا یعنی چی آخه کمند و برای چی باید بدیم به اونا مگه داریم مبادله کالا به کالا میکنیم
آخه کمند سنی نداره فقط 17 سالشه پسره دوبرابر سن خواهر منو داره؟!»
«چی بگم کامرانم ها بابا جان خان برگشت بهم گفت یا اینطوری این بساطو جمع میکنیم یا با سفته هایی که برای شراکت زمین و خرید جهاز گرفته بودیم آزمون شکایت میکنه میندازتمون گوشه زندون»
«آخه با دادن کمند یعنی هیچ راه دیگه نیست»
«تو بگو چیکار کنم فکر میکنی من از خدامه بچه دست گلمو بدم دست اونا دوست دارم بچه از برگ گل پاک ترمو بدم به اونا »
کمند مثل همیشه بی صدا و با سری پایین فقط اشک ریخت پدرش به سوی او قدم برداشت
«کمندم باباجان نمیخوای بهم نگاه کنی »
کمند سرش را بالا برد ولی به چشم از پدرش میدزدید
«جانم باباجان»
با آن وضع آشوب باز به پدرش بی احترامی نمیکرد
کمند همین بود زیباترین و مهربان ترین دختر روستا که تا الان نه کسی از او بی احترامی دیده نه کسی صدای بلندش را شنیده بود
«قربون باباجان گفتنت بابا برات بمیره که زندگی باهات بد تا کرده و مجبوری تقاص کار خواهر بی آبروتو پس بدی»
کمند هقی زد
«باباجان نبینم شرمندگی تو آخه این چه حرفیه من برای شما حاضرم جونمو بدم »
پدرش بوسه ای بر روی پیشانی اش نشاند و او را در آغوش کشید تا صبح تمامی آن خانه جوری که انگار عزیزی را از دست دادند گریستند
۱.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.