پارت :22
پارت :22
برده ارباب زاده ....
حالا دیگر آخرین کاری که باید میکرد این بود که پسر رو پیاده کند و با او خداحافظی کند ولی یونجون هنوز هم دلش نمی خواست که بومگیو را از ماشین پیاده کند و اجازه بده که اون بره اون هنوز زمان می خواست زمان می خواست تا با بومگیو عزیزش وقت بگذرونه دلش می خواست ساعت ها با بومگیو حرف بزنه و به لبخند هایش نگاه کند یونجون هرگز ندید بومگیو وقتی کنار او هست از اون لبخند های جذابش بزند ....
یونجون قبل از اینکه بومگیو را بگیرد هم بومگیو را نداشت پس چرا حالا که می خواهد بومگیو را رها کنند آنقدر تردید دارد؟! نمی توانست خودش را قانع کند که بومگیو را رها کند ذهنش می گفت اون تو رو نمی خواهد ولی قلبش می گفت با من این کارو نکن من فقط وقتی وجود بومگیو را کنارم احساس میکنم میتپم نمی خواهم بار دیگر بمیرم یونجون با تمام وجودش حالا داشت میسوخت سال ها وقتش را تلف نکرده بود که به این آسانی ها بومگیو را رها کند ولی چاره چیه اون پسر یونجون رو نمی خواست ...
شاید بهتر باشه بار دیگر بی روح بشه ولی اجازه بده پسر خوشحال باشه مجبوره چون نمی تونه اون رو با زور کنار خودش نگه داره
بومگیو اگر یونجون را دوست داشت که همون موقع که یونجون گفت می خواهم رهات کنم فقط برای یک ثانیه هم که شد با خودش فکر میکرد که این پسری که رو به روش نشسته جونش به او وابسته هست ولی برای بومگیو مهم نبود ...
یونجون در حالی که به شیشه ماشین نگاه میکرد و آرام آرام از کنار ساحل عبور میکرد برای یک بار دیگر پرسید ...
" خوشحالی که دارم این کارو میکنم ؟"
بومگیو با خوشحالی گفت ...
" معلومه که خوشحالم "
یونجون لبخندی دردناکی زد بومگیو هی بهش میگفت کی میرسیم و یونجون فقط میگفت کمی دیگه مونده نمیتونست بهش بگه نمیتونم پیادت کنم اگر پیادت کنم دیگه هرگز نمیتونم ببینمت ...
یونجون ماشین رو یه گوشه پارک کرد بومگیو به اطرافش نگاه کرد و پرسید ...
" چرا آمدیم اینجا؟ اینجا که ساحله"
یونجون دست هایش را از روی فرمون ماشین برداشت و به بومگیو نگاه کرد ...
لبخندی به بومگیو زد و گفت ...
" اره اینجا ساحل هست از اینجا به بعد راه منو تو جدا میشه "
بومگیو بار دیگر نگاهی به اطرافش انداخت و گفت ...
" بعد از کلی انتظار کشیدن بلاخره "
بومگیو دستگیر ماشین را فشار داد ولی در باز نشد ...
بومگیو به سمت یونجون برگشت و گفت ...
" چرا قفله؟"
ادامه دارد.....
برده ارباب زاده ....
حالا دیگر آخرین کاری که باید میکرد این بود که پسر رو پیاده کند و با او خداحافظی کند ولی یونجون هنوز هم دلش نمی خواست که بومگیو را از ماشین پیاده کند و اجازه بده که اون بره اون هنوز زمان می خواست زمان می خواست تا با بومگیو عزیزش وقت بگذرونه دلش می خواست ساعت ها با بومگیو حرف بزنه و به لبخند هایش نگاه کند یونجون هرگز ندید بومگیو وقتی کنار او هست از اون لبخند های جذابش بزند ....
یونجون قبل از اینکه بومگیو را بگیرد هم بومگیو را نداشت پس چرا حالا که می خواهد بومگیو را رها کنند آنقدر تردید دارد؟! نمی توانست خودش را قانع کند که بومگیو را رها کند ذهنش می گفت اون تو رو نمی خواهد ولی قلبش می گفت با من این کارو نکن من فقط وقتی وجود بومگیو را کنارم احساس میکنم میتپم نمی خواهم بار دیگر بمیرم یونجون با تمام وجودش حالا داشت میسوخت سال ها وقتش را تلف نکرده بود که به این آسانی ها بومگیو را رها کند ولی چاره چیه اون پسر یونجون رو نمی خواست ...
شاید بهتر باشه بار دیگر بی روح بشه ولی اجازه بده پسر خوشحال باشه مجبوره چون نمی تونه اون رو با زور کنار خودش نگه داره
بومگیو اگر یونجون را دوست داشت که همون موقع که یونجون گفت می خواهم رهات کنم فقط برای یک ثانیه هم که شد با خودش فکر میکرد که این پسری که رو به روش نشسته جونش به او وابسته هست ولی برای بومگیو مهم نبود ...
یونجون در حالی که به شیشه ماشین نگاه میکرد و آرام آرام از کنار ساحل عبور میکرد برای یک بار دیگر پرسید ...
" خوشحالی که دارم این کارو میکنم ؟"
بومگیو با خوشحالی گفت ...
" معلومه که خوشحالم "
یونجون لبخندی دردناکی زد بومگیو هی بهش میگفت کی میرسیم و یونجون فقط میگفت کمی دیگه مونده نمیتونست بهش بگه نمیتونم پیادت کنم اگر پیادت کنم دیگه هرگز نمیتونم ببینمت ...
یونجون ماشین رو یه گوشه پارک کرد بومگیو به اطرافش نگاه کرد و پرسید ...
" چرا آمدیم اینجا؟ اینجا که ساحله"
یونجون دست هایش را از روی فرمون ماشین برداشت و به بومگیو نگاه کرد ...
لبخندی به بومگیو زد و گفت ...
" اره اینجا ساحل هست از اینجا به بعد راه منو تو جدا میشه "
بومگیو بار دیگر نگاهی به اطرافش انداخت و گفت ...
" بعد از کلی انتظار کشیدن بلاخره "
بومگیو دستگیر ماشین را فشار داد ولی در باز نشد ...
بومگیو به سمت یونجون برگشت و گفت ...
" چرا قفله؟"
ادامه دارد.....
۲۳۰
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.