پارت :21
پارت :21
برده ارباب زاده ....
" به همشون مرخص دادم چون امروز روز خاصیه"
بومگیو نگاهی به یونجون و بعد به بشقاب جلویش انداخت و گفت ...
" چه روزیه؟"
یونجون لقمه دهانش را قورت داد و گفت ...
" فقط برای تو روز خاصیه برای بقیه نه ..."
بومگیو بیشتر از قبل کنجکاو شد و گفت ...
" داری چی میگی درست بگو "
یونجون لبخند کم رنگی زد دست هایش را زیر چانش گذاشت و با لبخند کجی گفت ...
" خوشحال باش میخواهم ولت کنم بری "
بومگیو که از حرف های یونجون چیزی نفهمید دوباره گفت ...
" یعنی چی؟"
یونجون گفت ...
" واضح گفتم می خواهم ولت کنم بری هر جور که دوست داری مثل قبلاً زندگی بکنی از شرم خلاص میشی خوشحال نیستی؟!"
بومگیو چشم هایش اندازه توپ تنیس شده بود از تعجب نمیدونست چی بگه اون یونجون که بومگیو می شناخت به این راحتی چیزی رو کنار نمیذاشت پس چطوری ممکنه ؟!
یعنی چی باعث شده که یونجون بخواهد قید بومگیو را بزند بومگیو هیچ وقت یونجون را حتا دو درصد هم درک نکرده بود ولی اگه کسی دیگری بود که همچین رفتاری باهاش شده بود قطعاً یونجون رو درد میکرد و باهاش هم دردی میکرد بومگیو کسی نبود که در طی زندگی خود با کسی همدردی کند حتا یه زره ...
یونجون عاشق آدام سردی شده بود که فقط باعث میشد به خودش آسیب برسونه و خودش زجر بکشه و اون فقط فکر کنه که هیچ آسیبی به یونجون نرسیده... بومگیو گفت ...
" داری شوخی میکنی؟!"
یونجون آبروی بالا داد و گفت ...
" باهات شوخی دارم؟!"
بومگیو میدونست یونجون همچین شوخی نمیکنه ولی بازم فکر کرد باید از خودش بشنوه که این با شوخی نیست و واقعا قراره آزاد بشه ...
" واقعا می خواهی منو آزاد کنی و دست از سرم برداری؟!"
یونجون اخمی کرد و گفت ...
" اره مگه من با تو شوخی دارم می خواهم ولت کنم همون طور که خودت می خواهی "
بومگیو نفهمید چطوری ولی در کسری از ثانیه چنان لبخند زیبای از خوشحال زد که کم مونده بود قلب یونجون را ذوب کند ...
یونجون هم لبخند کم رنگی زد و گفت ...
" بعد از صبحانه میبرمت "
بومگیو با لبخند به یونجون نگاه میکرد با خوشحالی با هر دو دستش دست یونجون رو گرفت با هیجان گفت ...
" خیلی ممنونننن یونجون ممنون که می خواهی آزادم کنی "
یونجون با تعجب به دست های بومگیو نگاه کرد که دست هایش رو گرفته بود بومگیو خودش هم متوجه نشد چیکار کرد ولی وقتی فهمید زود دست هایش را کشید عقب ....
ادامه دارد .....
برده ارباب زاده ....
" به همشون مرخص دادم چون امروز روز خاصیه"
بومگیو نگاهی به یونجون و بعد به بشقاب جلویش انداخت و گفت ...
" چه روزیه؟"
یونجون لقمه دهانش را قورت داد و گفت ...
" فقط برای تو روز خاصیه برای بقیه نه ..."
بومگیو بیشتر از قبل کنجکاو شد و گفت ...
" داری چی میگی درست بگو "
یونجون لبخند کم رنگی زد دست هایش را زیر چانش گذاشت و با لبخند کجی گفت ...
" خوشحال باش میخواهم ولت کنم بری "
بومگیو که از حرف های یونجون چیزی نفهمید دوباره گفت ...
" یعنی چی؟"
یونجون گفت ...
" واضح گفتم می خواهم ولت کنم بری هر جور که دوست داری مثل قبلاً زندگی بکنی از شرم خلاص میشی خوشحال نیستی؟!"
بومگیو چشم هایش اندازه توپ تنیس شده بود از تعجب نمیدونست چی بگه اون یونجون که بومگیو می شناخت به این راحتی چیزی رو کنار نمیذاشت پس چطوری ممکنه ؟!
یعنی چی باعث شده که یونجون بخواهد قید بومگیو را بزند بومگیو هیچ وقت یونجون را حتا دو درصد هم درک نکرده بود ولی اگه کسی دیگری بود که همچین رفتاری باهاش شده بود قطعاً یونجون رو درد میکرد و باهاش هم دردی میکرد بومگیو کسی نبود که در طی زندگی خود با کسی همدردی کند حتا یه زره ...
یونجون عاشق آدام سردی شده بود که فقط باعث میشد به خودش آسیب برسونه و خودش زجر بکشه و اون فقط فکر کنه که هیچ آسیبی به یونجون نرسیده... بومگیو گفت ...
" داری شوخی میکنی؟!"
یونجون آبروی بالا داد و گفت ...
" باهات شوخی دارم؟!"
بومگیو میدونست یونجون همچین شوخی نمیکنه ولی بازم فکر کرد باید از خودش بشنوه که این با شوخی نیست و واقعا قراره آزاد بشه ...
" واقعا می خواهی منو آزاد کنی و دست از سرم برداری؟!"
یونجون اخمی کرد و گفت ...
" اره مگه من با تو شوخی دارم می خواهم ولت کنم همون طور که خودت می خواهی "
بومگیو نفهمید چطوری ولی در کسری از ثانیه چنان لبخند زیبای از خوشحال زد که کم مونده بود قلب یونجون را ذوب کند ...
یونجون هم لبخند کم رنگی زد و گفت ...
" بعد از صبحانه میبرمت "
بومگیو با لبخند به یونجون نگاه میکرد با خوشحالی با هر دو دستش دست یونجون رو گرفت با هیجان گفت ...
" خیلی ممنونننن یونجون ممنون که می خواهی آزادم کنی "
یونجون با تعجب به دست های بومگیو نگاه کرد که دست هایش رو گرفته بود بومگیو خودش هم متوجه نشد چیکار کرد ولی وقتی فهمید زود دست هایش را کشید عقب ....
ادامه دارد .....
۸۷۲
۱۸ آبان ۱۴۰۳