پارت : 20
پارت : 20
برده ارباب زاده ....
چند تقه به در زد و با شنیدن صدای بیا داخل رفت داخل ...
بومگیو نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت ...
" چی شده! در زدی ؟"
برای بومگیو جای تعجب داشت که یونجون در زده بود چون اون هیچ وقت در نمیزد چون اتاق خودشه پس براش مهم نبود ...
یونجون به بومگیو نگاه کرد و گفت ..
" بیا پایین صبحانه حاضره"
بومگیو کامل به سمت یونجون برگشت و گفت ...
" کمی دیگه میام "
یونجون همان طور که دوباره در را میبست و می خواست برود گفت ...
" اوکی منتظرم "
بومگیو به رفتن یونجون خیره شد امروز به طرز عجیبی یونجون آرام بنظر میرسید شاید هم همیشه اینجوری آرام بود بومگیو دقت نکرده بود ...
یونجون با گام های بلند به سمت آشپزخانه رفت امروز صبحانه رو توی حال عمارت آماده نکرده بودن چون یونجون خودش صبحانه رو درست کرده بود ...
و هیچ کس تو عمارت نبود بجز نگهبان های جلوی در و خودش و بومگیو ...
یکی از صندلی را عقب کشید و روش نشست ..
برای خودش یک لیوان شربت ریخت و آرام آرام مشغول خوردن صبحانه شد ..
امروز آخرین روزیه که با بومگیو میگذرونه پس فکر خوبی بود که هیچ کس پیششون نباشه ...
کمی گذاشت و بومگیو آمد توی آشپزخانه با تعجب گفت ...
" نمیدونستم امروز قرار توی آشپزخونه صبحانه بخوریم "
یونجون کمی از شربت نوشید و گفت ...
" امروز هیچ کدوم از خدمتکارا اینجا نیستن پس آشپز خونه گزینه خوبی بود ..."
بومگیو صندلی رو به روی یونجون رو کشید و روش نشست به یونجون نگاه کرد که مشغول خوردن صبحانه بود بعد هم به میز که پر از چیز های مختلف بود با تعجب گفت ...
" اگه هیچ کدوم از خدمتکار ها نیستن پس تو صبحانه رو درست کردی؟!"
یونجون نگاهش را به چشم های کنجکاو بومگیو داد و گفت ...
" اره من درستش کردم "
بومگیو گفت ...
" فقط امیدوارم بعد از خوردن زنده بمونم "
یونجون لبخندی به حرف بومگیو زد و دوباره شروع به خوردن نون تست که روش مربا توت فرنگی زده بود کرد...
خسته تر از اونی بود که بخواهد با بومگیو کل کل کند ...
و بومگیو این رو به خوبی متوجه شده بود بومگیو باز هم دهان باز کرد و گفت ...
" چرا امروز هیچ کدوم از خدمتکارا نیستن؟!"
یونجون با دهان نیم پر گفت ..
" به همشون مرخص دادم چون روز خاصیه"
برده ارباب زاده ....
چند تقه به در زد و با شنیدن صدای بیا داخل رفت داخل ...
بومگیو نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت ...
" چی شده! در زدی ؟"
برای بومگیو جای تعجب داشت که یونجون در زده بود چون اون هیچ وقت در نمیزد چون اتاق خودشه پس براش مهم نبود ...
یونجون به بومگیو نگاه کرد و گفت ..
" بیا پایین صبحانه حاضره"
بومگیو کامل به سمت یونجون برگشت و گفت ...
" کمی دیگه میام "
یونجون همان طور که دوباره در را میبست و می خواست برود گفت ...
" اوکی منتظرم "
بومگیو به رفتن یونجون خیره شد امروز به طرز عجیبی یونجون آرام بنظر میرسید شاید هم همیشه اینجوری آرام بود بومگیو دقت نکرده بود ...
یونجون با گام های بلند به سمت آشپزخانه رفت امروز صبحانه رو توی حال عمارت آماده نکرده بودن چون یونجون خودش صبحانه رو درست کرده بود ...
و هیچ کس تو عمارت نبود بجز نگهبان های جلوی در و خودش و بومگیو ...
یکی از صندلی را عقب کشید و روش نشست ..
برای خودش یک لیوان شربت ریخت و آرام آرام مشغول خوردن صبحانه شد ..
امروز آخرین روزیه که با بومگیو میگذرونه پس فکر خوبی بود که هیچ کس پیششون نباشه ...
کمی گذاشت و بومگیو آمد توی آشپزخانه با تعجب گفت ...
" نمیدونستم امروز قرار توی آشپزخونه صبحانه بخوریم "
یونجون کمی از شربت نوشید و گفت ...
" امروز هیچ کدوم از خدمتکارا اینجا نیستن پس آشپز خونه گزینه خوبی بود ..."
بومگیو صندلی رو به روی یونجون رو کشید و روش نشست به یونجون نگاه کرد که مشغول خوردن صبحانه بود بعد هم به میز که پر از چیز های مختلف بود با تعجب گفت ...
" اگه هیچ کدوم از خدمتکار ها نیستن پس تو صبحانه رو درست کردی؟!"
یونجون نگاهش را به چشم های کنجکاو بومگیو داد و گفت ...
" اره من درستش کردم "
بومگیو گفت ...
" فقط امیدوارم بعد از خوردن زنده بمونم "
یونجون لبخندی به حرف بومگیو زد و دوباره شروع به خوردن نون تست که روش مربا توت فرنگی زده بود کرد...
خسته تر از اونی بود که بخواهد با بومگیو کل کل کند ...
و بومگیو این رو به خوبی متوجه شده بود بومگیو باز هم دهان باز کرد و گفت ...
" چرا امروز هیچ کدوم از خدمتکارا نیستن؟!"
یونجون با دهان نیم پر گفت ..
" به همشون مرخص دادم چون روز خاصیه"
۲.۰k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.