پارت دویست و هشت...
#پارت دویست و هشت...
#جانان...
کارن: ما هستیم تا شما برین بیاین..
پسرا موافقت کردن ورفتن که موتورا رو بیارن مثل این که همشون دارن موتور...
با دخترا رفتیم سمت دریا و واسه خودمون راه میرفتیم توی اب و حرف میزدیم و کارنم پشت سرمون میومد...
بعد از نیم ساعتی بچه ها هم اومدن...
رفتیم و سوار موتورا شدیم و روندن بچه ها سمت یه کافه بریم یه چیزی دور هم بخوریم...
توی راه کلی واسه خودمون خل بازی در اوردیم و مسابقه دادیم ...
اخرش هم ما زود تر رسیدیم و قرار شد کامین که اخر شده مهمونمون کنه ...
رفتیم توی کافه جای خیلی خوشگلی بود بچه ها قهوه با کیک سفرش دادن که من گفتم بستنی میخوام که کامین یه خورده سر به سرم گذاشت که خیلی خوب جوابش رو دادم سفارشا رو که اوردن با لذت شروع کردم خوردن بستنی که دیدم صدای بچه ها نمیاد سرم رو که اوردم بالا دیدم همشون زل زدن به من..
من: چتونه واسه چی زل زدین به من...
کارین: از بس با لذت بستنی میخوردی منم دلم خواست...
ترانه: راست میگه منم میخوام...
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
خوب واسه خودتون سفارش بدین...
بچه ها واسه خودشون بستنی هم سفارش دادن حالا من بودم بهشون تیکه مینداختم..
خلاصه با شوخی و خنده خوردیم و بعد از این که کامین با هزار تا غر حساب کرد رفتیم بیرون ما دخترا گفتیم بریم شهر بازی که پسرا هم موافقت کردن...
بعد از این که سوار شدیم این دفعه کامین با سرعت از کنارمون رد شدو گفت من این دفعه نمیبازم ...پول ندارم بابا ..
خندیدیم و کارن هم حرکت کرد این دفعه سه تا موتور کنار هم حرکت مکردن...
بعد از یه 40دقیقه ای رسیدیم شهر بازی ...
پیاده شدیم و رفتیم سمت ورودی پارک ...
رفتیم داخل و شروع کردیم به بازی...
با دخترا داشتیم میگشتیم ببینمیم چی بازی کنیم که چشممون خورد به یکی از بازی ها که نشونه گیری بود در عوض عروسک میداد بهت ...
به پسرا گفتیم که عروسک میخوایم و مجبورشون کردیم بازی کنن ...
من یه خرس قرمز رو میخواستم ترانه یه خرگوش بود که میخواست کارین هم یه گوسفند بود که خیلی بامزه بودن همشون..
خلاصه پسرا بعد از چند دور بازی کردن تونستن عروسکا رو بگیرن...
با خوشحالی با دخترا عروسکا رو گرفتیم که پسرا هم کلی مسخرمون کردیم و ما هم از خجالتشون در اومدیم ..
موقع ناهار بود که تیام گفت یه رستوران میشناسه بریم اونجا حرف نداره غذا هاش...
دوباره سوار موتورا شدیم و تیام افتاد جلو که راهنمایی کنه ..
رسیدیم اونجا پیاده شدیم و بعد از این بچه ها موتورا رو توی پارکینگ رستوران پارک کردن رفتیم واسه ناهار...
تیام خودش گفت چون قبلا اینجا اومده یکی از بهترین غذا هاشون رو واسمون انتخاب کرد ..
بقیه پارتا شب...
#جانان...
کارن: ما هستیم تا شما برین بیاین..
پسرا موافقت کردن ورفتن که موتورا رو بیارن مثل این که همشون دارن موتور...
با دخترا رفتیم سمت دریا و واسه خودمون راه میرفتیم توی اب و حرف میزدیم و کارنم پشت سرمون میومد...
بعد از نیم ساعتی بچه ها هم اومدن...
رفتیم و سوار موتورا شدیم و روندن بچه ها سمت یه کافه بریم یه چیزی دور هم بخوریم...
توی راه کلی واسه خودمون خل بازی در اوردیم و مسابقه دادیم ...
اخرش هم ما زود تر رسیدیم و قرار شد کامین که اخر شده مهمونمون کنه ...
رفتیم توی کافه جای خیلی خوشگلی بود بچه ها قهوه با کیک سفرش دادن که من گفتم بستنی میخوام که کامین یه خورده سر به سرم گذاشت که خیلی خوب جوابش رو دادم سفارشا رو که اوردن با لذت شروع کردم خوردن بستنی که دیدم صدای بچه ها نمیاد سرم رو که اوردم بالا دیدم همشون زل زدن به من..
من: چتونه واسه چی زل زدین به من...
کارین: از بس با لذت بستنی میخوردی منم دلم خواست...
ترانه: راست میگه منم میخوام...
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
خوب واسه خودتون سفارش بدین...
بچه ها واسه خودشون بستنی هم سفارش دادن حالا من بودم بهشون تیکه مینداختم..
خلاصه با شوخی و خنده خوردیم و بعد از این که کامین با هزار تا غر حساب کرد رفتیم بیرون ما دخترا گفتیم بریم شهر بازی که پسرا هم موافقت کردن...
بعد از این که سوار شدیم این دفعه کامین با سرعت از کنارمون رد شدو گفت من این دفعه نمیبازم ...پول ندارم بابا ..
خندیدیم و کارن هم حرکت کرد این دفعه سه تا موتور کنار هم حرکت مکردن...
بعد از یه 40دقیقه ای رسیدیم شهر بازی ...
پیاده شدیم و رفتیم سمت ورودی پارک ...
رفتیم داخل و شروع کردیم به بازی...
با دخترا داشتیم میگشتیم ببینمیم چی بازی کنیم که چشممون خورد به یکی از بازی ها که نشونه گیری بود در عوض عروسک میداد بهت ...
به پسرا گفتیم که عروسک میخوایم و مجبورشون کردیم بازی کنن ...
من یه خرس قرمز رو میخواستم ترانه یه خرگوش بود که میخواست کارین هم یه گوسفند بود که خیلی بامزه بودن همشون..
خلاصه پسرا بعد از چند دور بازی کردن تونستن عروسکا رو بگیرن...
با خوشحالی با دخترا عروسکا رو گرفتیم که پسرا هم کلی مسخرمون کردیم و ما هم از خجالتشون در اومدیم ..
موقع ناهار بود که تیام گفت یه رستوران میشناسه بریم اونجا حرف نداره غذا هاش...
دوباره سوار موتورا شدیم و تیام افتاد جلو که راهنمایی کنه ..
رسیدیم اونجا پیاده شدیم و بعد از این بچه ها موتورا رو توی پارکینگ رستوران پارک کردن رفتیم واسه ناهار...
تیام خودش گفت چون قبلا اینجا اومده یکی از بهترین غذا هاشون رو واسمون انتخاب کرد ..
بقیه پارتا شب...
۱۷.۵k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.