پارت دویست و نه...
#پارت دویست و نه...
#جانان...
غذا ها رو اوردن و مشغول خوردن شدیم...
بعد از ناهار که تموم شد قرار شد بریم واسه خودمون توی شهر بگردیم البته توی قسمت قدیمی دبی...
سوار شدیم وکلی بهمون خوش گذشت واقعا خوشگل بود اونجا ...
عصر بود که به اسرار ما دختر که میخواستیم موتور برونیم بچه بردنمون سمت جاده ای که خلوته ...
وقتی رسیدیم پسرا عقب نشستن و ما دختر جلو کارن شروع کرد واسم توضیح دادن بعد از این که همه چی رو توضیح داد اروم شروع کردم حرکت کردن کلی ذوق کردم که تونستم اروم حرکتم کنم هر چند که حفظ تعادلش خیلی سخت بود و منم به کمک کارن میتونستم مهار کنم موتورو...تقربیا کامل تو بغلش بود انگار نه انگار من میرونم ...
خلاصه اخرش همگی با کمک پسرا مثلا روندیم...
شب شده بود که به پیشنهاد ترانه رفتیم برج خلیفه....
نزدیک که شدیم واقعا از این دور هم قشنگ بود ...
وقتی رسیدیم موتورا رو پارک کردیم و رفت داخل ...
بچه بعد از این که کمی صحبت کردن سوار اسانسور شدیم و رفتیم طبقه 124 اونجا طبق گفته بچه سکویی بود واسه دیدن بیرون برج...
بعد که رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم سمتی که کامین میگفت از این بالا کل شهر دبی زیر پامون بود زیر پامون بود فوق العاده معرکه...
این که از این ارتفاع اطراف و شهر رو ببینی عالی بود...
کلی با بچه ها عکس گرفتیم واسه شام قرار شد بریم خونه وبچه ها جوجه درست کنن...
توی راه خونه ما خرید کردیم و رفتیم خونه ی ما...
کارین زنگ زد و با پرستار بچه ها کلی سراغ بچه ها رو گرفت هر چند هر یک ساعت هم امروز همین کا رو کرده بود...
خلاصه رسیدیم خونه پیاده شدم با بچه ها خرید ها رو بردیم داخلو و بعد از اماده کردن همه وسایلا برداشیم رفتیم سمت الاچیق توی حیاط پشتی...
پسرا مشغول کباب شدن ما هم عذیت کردنشون...
بعد از این که شام رو خوردیم کارین گفت نگران بچه هاست و میخوان برن خونه..بعد از رفتن اونا کامین و ترانه هم کمی نشستن چون ترانه خسته بود فردا هم کار داشت اونا هم رفتن ...
وسایلا رو جمع کردیم خودم و کارن و بردیم تو...
من که از بس امروز اینور اونور رفته بودیم بدنم له بود روی مبل نمیدونم چی شد که وسط حرف زدن با کارن خوابم برد...
#کارن..
جانان داشت باهام صحبت میکرد که انگار یهو شارژش تموم شد و خوابش برد...
بهش خندید ..
جوجه کوچولوی من امروز این قدر اینور و اونور رفته بود خسته شده..
پاشدم بلندش کردمو و بردمش توی تخت گذاشتمش...
خودم هم تیشرتم رودر اوردم و کنارش خوابیدم ...
ساعت حدودا فک کنم 3-3/5بود که کارن شروع کرد جیغ زدن سریع پاشدم ببینم چشه که دیدم مثل این که داره خواب میبینه به زور بیدارش کردم که تا بیدار شد خودش رو انداخت توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن ...
بغل رفتمش و دست بر سرش کشیدم و کنار گوشش زمزمه کردم که اروم باشه و من پیششم که...
#جانان...
غذا ها رو اوردن و مشغول خوردن شدیم...
بعد از ناهار که تموم شد قرار شد بریم واسه خودمون توی شهر بگردیم البته توی قسمت قدیمی دبی...
سوار شدیم وکلی بهمون خوش گذشت واقعا خوشگل بود اونجا ...
عصر بود که به اسرار ما دختر که میخواستیم موتور برونیم بچه بردنمون سمت جاده ای که خلوته ...
وقتی رسیدیم پسرا عقب نشستن و ما دختر جلو کارن شروع کرد واسم توضیح دادن بعد از این که همه چی رو توضیح داد اروم شروع کردم حرکت کردن کلی ذوق کردم که تونستم اروم حرکتم کنم هر چند که حفظ تعادلش خیلی سخت بود و منم به کمک کارن میتونستم مهار کنم موتورو...تقربیا کامل تو بغلش بود انگار نه انگار من میرونم ...
خلاصه اخرش همگی با کمک پسرا مثلا روندیم...
شب شده بود که به پیشنهاد ترانه رفتیم برج خلیفه....
نزدیک که شدیم واقعا از این دور هم قشنگ بود ...
وقتی رسیدیم موتورا رو پارک کردیم و رفت داخل ...
بچه بعد از این که کمی صحبت کردن سوار اسانسور شدیم و رفتیم طبقه 124 اونجا طبق گفته بچه سکویی بود واسه دیدن بیرون برج...
بعد که رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم سمتی که کامین میگفت از این بالا کل شهر دبی زیر پامون بود زیر پامون بود فوق العاده معرکه...
این که از این ارتفاع اطراف و شهر رو ببینی عالی بود...
کلی با بچه ها عکس گرفتیم واسه شام قرار شد بریم خونه وبچه ها جوجه درست کنن...
توی راه خونه ما خرید کردیم و رفتیم خونه ی ما...
کارین زنگ زد و با پرستار بچه ها کلی سراغ بچه ها رو گرفت هر چند هر یک ساعت هم امروز همین کا رو کرده بود...
خلاصه رسیدیم خونه پیاده شدم با بچه ها خرید ها رو بردیم داخلو و بعد از اماده کردن همه وسایلا برداشیم رفتیم سمت الاچیق توی حیاط پشتی...
پسرا مشغول کباب شدن ما هم عذیت کردنشون...
بعد از این که شام رو خوردیم کارین گفت نگران بچه هاست و میخوان برن خونه..بعد از رفتن اونا کامین و ترانه هم کمی نشستن چون ترانه خسته بود فردا هم کار داشت اونا هم رفتن ...
وسایلا رو جمع کردیم خودم و کارن و بردیم تو...
من که از بس امروز اینور اونور رفته بودیم بدنم له بود روی مبل نمیدونم چی شد که وسط حرف زدن با کارن خوابم برد...
#کارن..
جانان داشت باهام صحبت میکرد که انگار یهو شارژش تموم شد و خوابش برد...
بهش خندید ..
جوجه کوچولوی من امروز این قدر اینور و اونور رفته بود خسته شده..
پاشدم بلندش کردمو و بردمش توی تخت گذاشتمش...
خودم هم تیشرتم رودر اوردم و کنارش خوابیدم ...
ساعت حدودا فک کنم 3-3/5بود که کارن شروع کرد جیغ زدن سریع پاشدم ببینم چشه که دیدم مثل این که داره خواب میبینه به زور بیدارش کردم که تا بیدار شد خودش رو انداخت توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن ...
بغل رفتمش و دست بر سرش کشیدم و کنار گوشش زمزمه کردم که اروم باشه و من پیششم که...
۱۲.۷k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.