پارت دویست و ده...
#پارت دویست و ده...
#کارن...
بعد از کمی دوباره تو بغلم خوابش برد...
درست خوابوندمش و خودم خوابید...
#سه هفته بعد...
صبح بعداز این که صبحونه رو با جانان خوردم رفتم سمت شرکت امروز بیمارستان کاری نداشتم ....
مشغول انجام کارا بودم که موبایلم زنگ خورد....
گوشی رو نگاه کردم شماره نا شناس بود جواب دادم که ..
مرد: سلام اقا کارن گل....
من: ببخشید شما...
مرد: اومش نیاز نیست میخواستم بگم بد نیست کمی حواست به جوجه رنگی هرزه ات باشه...زیر خواب خوبیه...
کفری شدم داد زدم..
من: کی هستی تو ....این مزخرفات چیه میگی....
مردک بی شعور هرزه.....
مرده خندید و گفت: هی....هی..اقا کارن اروم تو....گلو جر نده ..تا چند دقیقه دیگه پاکتی برات میاد...توش رو حتما ببین..من یکی که خیلی چیزای داخلش رو دوست دارم...
بعدش بازم بهت زنگ میزنم...
اومدم چیزی بهش بگم که تقه ای به در خوردو امید اومد داخل و پاکتی رو گرفت سمتم و گفت اینو یه پیک اورده و گفته بده به من ...
سریع به سمتش رفتم و ازش گرفتم و بعد از تشکری فرستادمش رفت در پاکت رو باز کردم که ...
نفسم بالا نمی اومد ...
نه نه نه این امکان نداشت ...
اینا درست نبودن...
نمیکنه ....جانان این کارو نمکنه...گوشیم دوباره زنگ خورد ..
همون بود ولی من دیگه توانی نداشتم گوشی رو جواب دادم و گذاشتم کنار گوشم..
مرده: دیدیش اقا کارن...دیدی جوجه بغلیت رو...
هه ...چی شد ساکت شدی....تو که تا دو دقیقه پیش گلو جر میدادی...
حالا بهتر بری خونه ...صحنه های قشنگی دارم اونجا میبینم حیف نبینی..
بعد از حرفش صدای بود ممتد توی گوشم پیچید...
نا باور با حالی خراب عکسا و سویچ و گوشیم رو برداشتم و با حال خراب رفتم سمت پارکینگ و صدای هیچ کس رو نمیشنیدم ...فقط دلم میخواست برم خونه و جانان مشغول اشپزی ببینم...
نمیدونم خودم رو با چه سرعتی به خونه رسوندم ماشین رو پارک کردمو و رفت داخل...
دویدم سمت اشپز خونه نبودش کل سالن رو گشتم نبودش..
جانان نبودش..
رفتم بالا ...همه اتاقا به امید این که اونجا باشه گشتم ولی نبود...
رفتم سمت اتاق خودمون...
با هزار تا دعا از خدا میخواستم نباشه اون چیزی که اون مرده گفت....
با دستایی که کاملا لرزشش پیدا بود دستم رو گذاشتم روی دستگیره در و تموم انرژیم رو جمع کردم تا بتونیم بازش کنم...
در باز شد...
با قدم های سست و تلو تلو خوران به سمت داخل اتاق رفت..
و دیدم اونی رو که نمیخواستم....
دیدم دوباره اون صحنه ای رو که نباید تکرار میشد....
دیدم اون چیزی رو که منو یه بار نابود کرده بود...
دیدم چیزی رو که...
من شکستم....
من کارن خورد شدم....
من کارن پودر شدم ...
من ....
هه..
دیگه منی نیست...
دیه منی وجود نداره...
دیگه منی...
نیست..........
#کارن...
بعد از کمی دوباره تو بغلم خوابش برد...
درست خوابوندمش و خودم خوابید...
#سه هفته بعد...
صبح بعداز این که صبحونه رو با جانان خوردم رفتم سمت شرکت امروز بیمارستان کاری نداشتم ....
مشغول انجام کارا بودم که موبایلم زنگ خورد....
گوشی رو نگاه کردم شماره نا شناس بود جواب دادم که ..
مرد: سلام اقا کارن گل....
من: ببخشید شما...
مرد: اومش نیاز نیست میخواستم بگم بد نیست کمی حواست به جوجه رنگی هرزه ات باشه...زیر خواب خوبیه...
کفری شدم داد زدم..
من: کی هستی تو ....این مزخرفات چیه میگی....
مردک بی شعور هرزه.....
مرده خندید و گفت: هی....هی..اقا کارن اروم تو....گلو جر نده ..تا چند دقیقه دیگه پاکتی برات میاد...توش رو حتما ببین..من یکی که خیلی چیزای داخلش رو دوست دارم...
بعدش بازم بهت زنگ میزنم...
اومدم چیزی بهش بگم که تقه ای به در خوردو امید اومد داخل و پاکتی رو گرفت سمتم و گفت اینو یه پیک اورده و گفته بده به من ...
سریع به سمتش رفتم و ازش گرفتم و بعد از تشکری فرستادمش رفت در پاکت رو باز کردم که ...
نفسم بالا نمی اومد ...
نه نه نه این امکان نداشت ...
اینا درست نبودن...
نمیکنه ....جانان این کارو نمکنه...گوشیم دوباره زنگ خورد ..
همون بود ولی من دیگه توانی نداشتم گوشی رو جواب دادم و گذاشتم کنار گوشم..
مرده: دیدیش اقا کارن...دیدی جوجه بغلیت رو...
هه ...چی شد ساکت شدی....تو که تا دو دقیقه پیش گلو جر میدادی...
حالا بهتر بری خونه ...صحنه های قشنگی دارم اونجا میبینم حیف نبینی..
بعد از حرفش صدای بود ممتد توی گوشم پیچید...
نا باور با حالی خراب عکسا و سویچ و گوشیم رو برداشتم و با حال خراب رفتم سمت پارکینگ و صدای هیچ کس رو نمیشنیدم ...فقط دلم میخواست برم خونه و جانان مشغول اشپزی ببینم...
نمیدونم خودم رو با چه سرعتی به خونه رسوندم ماشین رو پارک کردمو و رفت داخل...
دویدم سمت اشپز خونه نبودش کل سالن رو گشتم نبودش..
جانان نبودش..
رفتم بالا ...همه اتاقا به امید این که اونجا باشه گشتم ولی نبود...
رفتم سمت اتاق خودمون...
با هزار تا دعا از خدا میخواستم نباشه اون چیزی که اون مرده گفت....
با دستایی که کاملا لرزشش پیدا بود دستم رو گذاشتم روی دستگیره در و تموم انرژیم رو جمع کردم تا بتونیم بازش کنم...
در باز شد...
با قدم های سست و تلو تلو خوران به سمت داخل اتاق رفت..
و دیدم اونی رو که نمیخواستم....
دیدم دوباره اون صحنه ای رو که نباید تکرار میشد....
دیدم اون چیزی رو که منو یه بار نابود کرده بود...
دیدم چیزی رو که...
من شکستم....
من کارن خورد شدم....
من کارن پودر شدم ...
من ....
هه..
دیگه منی نیست...
دیه منی وجود نداره...
دیگه منی...
نیست..........
۱۲.۱k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.