اسپری شب پارت
اسپری شب: پارت1
شب...
اونجاییه که همه محو میشن. صداها، صورتا، حقیقت.
ولی واسه من... شب فقط یه چیزه:
پردهای که گذشتهمو میپوشونه.
اسکیت بردم زیر پام خشخش میکنه. اسپری نارنجی رنگ لکسی هنوز بوی گند فلفل میده، دستم بوی بنزین گرفته. کفشام از دویدن روی سقف یه ربات گنده خط برداشته، اما خودم؟
سالمم.
حداقل از بیرون.
از بالای پل بتنی پریدم، درست وقتی چراغای گشتی اگمن از زیر رد شدن.
اگه یه لحظه دیر میجنبیدم، الان فقط یه لکهی گرما روی آسفالت بودم.
ولی من رایدرم.
من... هیچوقت جا نمیمونم. نه از قطار، نه از درد، نه از حقیقت.
صدای خندهٔ پاپی توی ایرپاد توی گوشم پیچید. همون حرف تکراریش که همیشه وقتی از دست رباتا فرار میکنیم میگه:
-زندهای؟ یا باید تو یادبودت اسپری سبز بپاشم؟
نفس زنان با کلافگی میگم:
-خفه شو پاپی، هنوز دارم نفس میکشم.
به ساختمون نیمهخرابه روبهرو رسیدم. همون پناهگاه همیشگیمون. پشت اون در زنگزده، من و لکسی و پاپی یه دنیای کوچیک ساختیم؛ دنیایی که قانون نداره، ولی یه چیز همیشه هست، انتقام!
نگاهی به گردنبند عجیب گردنم کردم، گردنبندی که نمیدونم چرا همیشه باهامه.
یه علامت کوچیک روش هست، شبیه شعله... یا شاید پر.
یهجوری نگاش میکنم، انگار میخواد حرف بزنه.
ولی مثل من، اونم ساکته.
رفتم تو فکر... دوباره!
هنوز صدای اون شب میاد. صدای جیغ. صدای انفجار. صدای گریهی کسی که دیگه هیچوقت صداش نشنیدم...
ولی الان وقتش نیست.
در فلزی رو با ضربه باز کردم.
لکسی اونجاست.
با یه اسپری جدید تو دستش.
چشمش برق میزنه.
لبخندش نصفهنیمهست.
و من؟
فقط نگاش میکنم و میگم:
-یه شب دیگه... یه اسپری دیگه... ولی یه زخم کمتر نمیشه، لکسی.
شب...
اونجاییه که همه محو میشن. صداها، صورتا، حقیقت.
ولی واسه من... شب فقط یه چیزه:
پردهای که گذشتهمو میپوشونه.
اسکیت بردم زیر پام خشخش میکنه. اسپری نارنجی رنگ لکسی هنوز بوی گند فلفل میده، دستم بوی بنزین گرفته. کفشام از دویدن روی سقف یه ربات گنده خط برداشته، اما خودم؟
سالمم.
حداقل از بیرون.
از بالای پل بتنی پریدم، درست وقتی چراغای گشتی اگمن از زیر رد شدن.
اگه یه لحظه دیر میجنبیدم، الان فقط یه لکهی گرما روی آسفالت بودم.
ولی من رایدرم.
من... هیچوقت جا نمیمونم. نه از قطار، نه از درد، نه از حقیقت.
صدای خندهٔ پاپی توی ایرپاد توی گوشم پیچید. همون حرف تکراریش که همیشه وقتی از دست رباتا فرار میکنیم میگه:
-زندهای؟ یا باید تو یادبودت اسپری سبز بپاشم؟
نفس زنان با کلافگی میگم:
-خفه شو پاپی، هنوز دارم نفس میکشم.
به ساختمون نیمهخرابه روبهرو رسیدم. همون پناهگاه همیشگیمون. پشت اون در زنگزده، من و لکسی و پاپی یه دنیای کوچیک ساختیم؛ دنیایی که قانون نداره، ولی یه چیز همیشه هست، انتقام!
نگاهی به گردنبند عجیب گردنم کردم، گردنبندی که نمیدونم چرا همیشه باهامه.
یه علامت کوچیک روش هست، شبیه شعله... یا شاید پر.
یهجوری نگاش میکنم، انگار میخواد حرف بزنه.
ولی مثل من، اونم ساکته.
رفتم تو فکر... دوباره!
هنوز صدای اون شب میاد. صدای جیغ. صدای انفجار. صدای گریهی کسی که دیگه هیچوقت صداش نشنیدم...
ولی الان وقتش نیست.
در فلزی رو با ضربه باز کردم.
لکسی اونجاست.
با یه اسپری جدید تو دستش.
چشمش برق میزنه.
لبخندش نصفهنیمهست.
و من؟
فقط نگاش میکنم و میگم:
-یه شب دیگه... یه اسپری دیگه... ولی یه زخم کمتر نمیشه، لکسی.
- ۸۹۸
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط