اسپری شب پارت
اسپری شب: پارت 2
لکسی تا منو دید، یه تای ابروش بالا پرید.
اسپری رو تو هوا چرخوند، قوطی تقتق صدا داد.
ـ این بار دیگه چیو آتیش زدی؟
ـ یه ربات گشتی... شاید دو تا. یا شاید سه تا. ولی اون آخری خودش خورد به دیوار.
ـ وای... رایدر، از کِیتا حالا ما گفتیم وسط شهر اسکیت بزن اونم با اسپری بنزینی روی چرخات؟!
پاپی با یه توپ پشمکی پرت شد وسط بحث:
ــ از همون وقتی که رایدر فهمید مرگ براش خستهکنندهست!
ــ پاپ، لطفا امشب نه! اصلا حوصله ندارم.
پاپی پوکر نگاهم کرد ولی هیچی نگفت. نشستم کنار بخاری نفتی کوچیکمون. شعلهش کم بود، ولی بوی گرماش یه جوریه که فقط تو خونهی ما پیدا میشه...
اگه بشه به اینجا گفت خونه.
لکسی نشست روبهروم. دستبند ابزارش رو تنظیم کرد.
یه لحظه سکوت شد. از اون سکوتایی که آدم میفهمه چیزی تو دل همه هست ولی هیچکس نمیخواد بگه.
نگاهش کردم.
ــ اسپری جدید ساختی؟
سرش رو آورد بالا. لبخندش پر از شیطنت بود.
ــ یه چیزی ساختیم که وقتی توش فوت کنی، دودش شکل ربات درمیاد. قشنگ میتونیم یهدفعه دهتا سرباز قلابی بندازیم وسط کوچه، فرار کنن فکر کنن محاصرن.
پاپی پرید وسط:
ــ و وقتی میفهمن واقعی نیستن، تو داد میزنی "سورپرایز! الان واقعی میشن!" و از زیر پاهاشون بمب چسبی میزنی بهشون!
خندیدم. برای یه لحظه... فقط یه لحظه، صدای جیغ اون شب خاموش شد.
ولی بعد... دوباره برگشت.
رفتم سمت کمد فلزی کوچیکی که تو گوشهٔ پناهگاه گذاشتیم. درش رو باز کردم.
چندتا اسپری، چند قوطی کنسرو غذا، و یه عکس.
عکس کوچیک یه خانواده.
دستم لرزید.
لکسی صدام کرد.
ــ رایدر؟ خوبی؟!
لبم رو گاز گرفتم. سرمو انداختم پایین.
ــ هیچی... فقط... بعضی دودا پاک نمیشن.
لکسی حرفی نزد. فقط اومد نزدیک.
پاپی، بیصدا، توپ پشمکیشو فشار داد و نور صورتی کوچیکی ازش پخش شد.
شاید اینم جادوی کوچیک ما بود.
من برگشتم نشستم سر جام.
و فقط زیر لب گفتم:
ــ یه روزی همهشو پس میگیرم... هر چی که ازم گرفتن. با اسپری، با آتیش، با دود، با خشم. قسم میخورم.
و اون شب، درست وقتی صدای گشتیهای جدید از دور شنیده شد، ما دوباره آماده شدیم.
نه فقط برای فرار.
برای مبارزه.
برای نشون دادن اینکه رایدر و لکسی و پاپی، حتی تو تاریکی هم دیده میشن.
چون بعضی شبها...
خودِ شب، اسپری میخواد تا معنا پیدا کنه.
لکسی تا منو دید، یه تای ابروش بالا پرید.
اسپری رو تو هوا چرخوند، قوطی تقتق صدا داد.
ـ این بار دیگه چیو آتیش زدی؟
ـ یه ربات گشتی... شاید دو تا. یا شاید سه تا. ولی اون آخری خودش خورد به دیوار.
ـ وای... رایدر، از کِیتا حالا ما گفتیم وسط شهر اسکیت بزن اونم با اسپری بنزینی روی چرخات؟!
پاپی با یه توپ پشمکی پرت شد وسط بحث:
ــ از همون وقتی که رایدر فهمید مرگ براش خستهکنندهست!
ــ پاپ، لطفا امشب نه! اصلا حوصله ندارم.
پاپی پوکر نگاهم کرد ولی هیچی نگفت. نشستم کنار بخاری نفتی کوچیکمون. شعلهش کم بود، ولی بوی گرماش یه جوریه که فقط تو خونهی ما پیدا میشه...
اگه بشه به اینجا گفت خونه.
لکسی نشست روبهروم. دستبند ابزارش رو تنظیم کرد.
یه لحظه سکوت شد. از اون سکوتایی که آدم میفهمه چیزی تو دل همه هست ولی هیچکس نمیخواد بگه.
نگاهش کردم.
ــ اسپری جدید ساختی؟
سرش رو آورد بالا. لبخندش پر از شیطنت بود.
ــ یه چیزی ساختیم که وقتی توش فوت کنی، دودش شکل ربات درمیاد. قشنگ میتونیم یهدفعه دهتا سرباز قلابی بندازیم وسط کوچه، فرار کنن فکر کنن محاصرن.
پاپی پرید وسط:
ــ و وقتی میفهمن واقعی نیستن، تو داد میزنی "سورپرایز! الان واقعی میشن!" و از زیر پاهاشون بمب چسبی میزنی بهشون!
خندیدم. برای یه لحظه... فقط یه لحظه، صدای جیغ اون شب خاموش شد.
ولی بعد... دوباره برگشت.
رفتم سمت کمد فلزی کوچیکی که تو گوشهٔ پناهگاه گذاشتیم. درش رو باز کردم.
چندتا اسپری، چند قوطی کنسرو غذا، و یه عکس.
عکس کوچیک یه خانواده.
دستم لرزید.
لکسی صدام کرد.
ــ رایدر؟ خوبی؟!
لبم رو گاز گرفتم. سرمو انداختم پایین.
ــ هیچی... فقط... بعضی دودا پاک نمیشن.
لکسی حرفی نزد. فقط اومد نزدیک.
پاپی، بیصدا، توپ پشمکیشو فشار داد و نور صورتی کوچیکی ازش پخش شد.
شاید اینم جادوی کوچیک ما بود.
من برگشتم نشستم سر جام.
و فقط زیر لب گفتم:
ــ یه روزی همهشو پس میگیرم... هر چی که ازم گرفتن. با اسپری، با آتیش، با دود، با خشم. قسم میخورم.
و اون شب، درست وقتی صدای گشتیهای جدید از دور شنیده شد، ما دوباره آماده شدیم.
نه فقط برای فرار.
برای مبارزه.
برای نشون دادن اینکه رایدر و لکسی و پاپی، حتی تو تاریکی هم دیده میشن.
چون بعضی شبها...
خودِ شب، اسپری میخواد تا معنا پیدا کنه.
- ۹۳۲
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط