عمارت
#عمارت
#part۱۹
~اسم؟
*مین سوجین
نگاه کلی بهم انداخت.
~چند سالته سوجین؟
*28
~خوبه...
با پوزخند گفت. برگه رو کندم و بهش دادم.
~وظیفه اتو نوشتم...درست کارتو انجام میدی
*بله قربان
رفتم داخل. حالا وقت انجام عملیات بود!
پیدا کردن اون دختره ا.ت!
بنظر کار سختی نمیاد!
•••••••••••••
#ا.ت
لباسامو پوشیدم و روی تخت ولو شدم.
هیچی از گذشته یادم نمیاد!
خانواده ام، بچه هام یا....
البته اگه داشته باشم!
+هوففففف
به طرف مخالف چرخیدم.
اصلا یادم نمیاد اینجا کجاست و این پسره کیه!
ولی چرا یه حسی بهش داشتم؟
اما اون پسری که توی خوابم دیدم، اصلا شبیه این نیست! با اینکه قیافه اشو ندیدم اما میدونم!
چشمام کم کم داشتن سنگین میشدن که....
یه چیزی رو روی خودم حس کردم!
سریع چشمامو باز کردم اما یه دست مانع داد زدنم شده بود! صورتشو با یه نقاب سیاه پوشونده بود!
*هیس! صدات در نیاد!
منتظر بودم تا ببینم چیکار میکنه.
اصلحه رو در آورد و روی پیشونیم گذاشت!
از ترس چشمامو بستم!!!
نمیدونستم چیکار کنم!! نکنه منو بکشه؟
یهو نا خواسته تخت رو خیس کردم!
*چیکار میکنی؟
با لحن تقریبا داد گفت و از روم بلند شد!
بدنم به لرزه افتاده بود!
چراغ رو روشن کرد.
*پاشو برو دستشویی
با لرزه به سمت دستشویی رفتم. باید یه راهی برای فرار پیدا کنم! این کیه اصلا؟
*بجنب!
لباسامو در آوردم.
+مـ...میشه....یه...لباس برام...بیاری؟
با لکنت گفتم.
*هوفففف
بعد از چند ثانیه در دستشویی خورده شد.
*بگیر
در رو آروم باز کردم و لباس هارو ازش گرفتم.
*زود باش
+چـ...چشم
آروم گفتم. لباسامو عوض کردم و از لای در دیدم هنوز اونجاست! چه جوری فرار کنم؟
دستگیره رو کشیدم پایین و رفتم بیرون.
سرم پایین بود و چشمام داشت می چرخید تا راهی برای فرار پیدا کنه!
*نمیتونی ازم فرار کنی کوچولو!
از کجا فهمیده بود؟
*چشمات عین چرخ و فلک داره میچرخه!
با خنده گفت.
این تو مغز منه مگه؟
*باید یه چیزی بهت بگم...اگه همکاری نکنی ضرر میکنی!
با سرم حرفشو تایید کردم و رفتم نشستم رو صندلی.
چند ثانیه بهم زل زدیم.
*ببین...من نمیخوام بهت آسیب بزنم فقط میخوام بهت کمک کنم
نمیدونستم راست میگه یا نه. آخه کسی که تا چند دقیقه پیش با اصلحه کنارم بود چه طوری میتونه کمکم کنه؟
+چـ...چیکار باید بکنم؟
پوزخند زد.
*مثل اینکه حرفمو جدی نگرفتی! نمیپرسی چرا باید نجاتت بدم؟
راست میگفت. من خیلی تابلو کردم!
+خب...نمیدونم! چرا؟
بلند شد و وایستاد.
*کیم تهیونگ...اون دستور داده!
کیم تهیونگ؟ اون کیه؟
*چیه؟ نکنه نمیشناسی!
با نیشخند گفت.
سرمو به نشونه منفی تکون دادم.
سوجین تعجب کرده بود که چرا این دختر کیم تهیونگ رو نمیشناخت!
#part۱۹
~اسم؟
*مین سوجین
نگاه کلی بهم انداخت.
~چند سالته سوجین؟
*28
~خوبه...
با پوزخند گفت. برگه رو کندم و بهش دادم.
~وظیفه اتو نوشتم...درست کارتو انجام میدی
*بله قربان
رفتم داخل. حالا وقت انجام عملیات بود!
پیدا کردن اون دختره ا.ت!
بنظر کار سختی نمیاد!
•••••••••••••
#ا.ت
لباسامو پوشیدم و روی تخت ولو شدم.
هیچی از گذشته یادم نمیاد!
خانواده ام، بچه هام یا....
البته اگه داشته باشم!
+هوففففف
به طرف مخالف چرخیدم.
اصلا یادم نمیاد اینجا کجاست و این پسره کیه!
ولی چرا یه حسی بهش داشتم؟
اما اون پسری که توی خوابم دیدم، اصلا شبیه این نیست! با اینکه قیافه اشو ندیدم اما میدونم!
چشمام کم کم داشتن سنگین میشدن که....
یه چیزی رو روی خودم حس کردم!
سریع چشمامو باز کردم اما یه دست مانع داد زدنم شده بود! صورتشو با یه نقاب سیاه پوشونده بود!
*هیس! صدات در نیاد!
منتظر بودم تا ببینم چیکار میکنه.
اصلحه رو در آورد و روی پیشونیم گذاشت!
از ترس چشمامو بستم!!!
نمیدونستم چیکار کنم!! نکنه منو بکشه؟
یهو نا خواسته تخت رو خیس کردم!
*چیکار میکنی؟
با لحن تقریبا داد گفت و از روم بلند شد!
بدنم به لرزه افتاده بود!
چراغ رو روشن کرد.
*پاشو برو دستشویی
با لرزه به سمت دستشویی رفتم. باید یه راهی برای فرار پیدا کنم! این کیه اصلا؟
*بجنب!
لباسامو در آوردم.
+مـ...میشه....یه...لباس برام...بیاری؟
با لکنت گفتم.
*هوفففف
بعد از چند ثانیه در دستشویی خورده شد.
*بگیر
در رو آروم باز کردم و لباس هارو ازش گرفتم.
*زود باش
+چـ...چشم
آروم گفتم. لباسامو عوض کردم و از لای در دیدم هنوز اونجاست! چه جوری فرار کنم؟
دستگیره رو کشیدم پایین و رفتم بیرون.
سرم پایین بود و چشمام داشت می چرخید تا راهی برای فرار پیدا کنه!
*نمیتونی ازم فرار کنی کوچولو!
از کجا فهمیده بود؟
*چشمات عین چرخ و فلک داره میچرخه!
با خنده گفت.
این تو مغز منه مگه؟
*باید یه چیزی بهت بگم...اگه همکاری نکنی ضرر میکنی!
با سرم حرفشو تایید کردم و رفتم نشستم رو صندلی.
چند ثانیه بهم زل زدیم.
*ببین...من نمیخوام بهت آسیب بزنم فقط میخوام بهت کمک کنم
نمیدونستم راست میگه یا نه. آخه کسی که تا چند دقیقه پیش با اصلحه کنارم بود چه طوری میتونه کمکم کنه؟
+چـ...چیکار باید بکنم؟
پوزخند زد.
*مثل اینکه حرفمو جدی نگرفتی! نمیپرسی چرا باید نجاتت بدم؟
راست میگفت. من خیلی تابلو کردم!
+خب...نمیدونم! چرا؟
بلند شد و وایستاد.
*کیم تهیونگ...اون دستور داده!
کیم تهیونگ؟ اون کیه؟
*چیه؟ نکنه نمیشناسی!
با نیشخند گفت.
سرمو به نشونه منفی تکون دادم.
سوجین تعجب کرده بود که چرا این دختر کیم تهیونگ رو نمیشناخت!
۱۵.۱k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.