عمارت
#عمارت
#part۱۷
عرق کل بدنمو خیس کرده بود.
احساس خفگی میکردم.
ولو شدم رو تخت و چشمامو روی هم گذاشتم، اما از اینکه دوباره اون خواب رو ببینم سریع چشمامو باز کردم که با صورت یکی روبه رو شدم!
داد زدم!
یانگسو: اروم باشین قربان!
بعد از اینکه فهمیدم اونه نفس راحتی کشیدم.
یانگسو برام آب اورد. به پزشک زنگ زد و اون اومد و گفت که نیاز به استراحت بیشتر دارم و از خستگی زیاده!
اما من حقیقت رو میدونم...هرموقع که اون در خطر باشه این خواب رو میبینم.
پس الان در خطره!!!
••••••••••••]
#ا.ت
لباس رو پوشیدم و رفتم پایین.
میز خیلی قشنگی چیده شده بود، کلی نوشیدنی و گلبرگ و شمع!
~سلام
با صداش برگشتم اون طرف. لبخندی از روی خجالت زدم.
~چه زیبا شدی!
با لبخند گفت.
مـ....ممنون
~بیا بریم بشینیم...غذاها سرد میشن
با سرم حرفشو تایید کردم. رفتیم نشستیم سر میز.
شاممونو خوردیم. و بعد از شام بلند شدم که برم اتاقم.
~کجا؟
اومد سمتم.
خستم
اومد نزدیک تر.
~خوابت میاد؟
اهوم
با دستش صورتمو گرفت که ضربان قلبم بالا رفت!
پوزخند زد.
~بنظر خوب میاد!
آب دهنمو قورت دادم.
(آره دیگه....😑🙄)
نفس کم آوردم.
اونم نفس کم آورد!
~خیلی خوب بود!
نیشخند زد. ازش فاصله گرفتم. سرم به شدت گیج میرفت! دستمو گذاشتم رو سرم.
~چیشد ا.ت؟
اومد تا کمکم کنه. یه چیزایی یادم اومد!
یه مرد بلند قد و زیبا.
«پیدات میکنم، منتظرم بمون»
با این جمله و اون تصاویر دیگه هیچی رو ندیدم!
•••••••••••••]
با شنیدن صدای دستگاه قلب و بوی الکل که حس میشد تاری چشمام از بین رفتن.
تونستم جایی که توش هستم رو تجسم کنم.
دست و پاهامو کم کم حس کردم و سرگیجه ام از بین رفت.
پرستار اومد، بهم گفت که چند ساعت دیگه مرخص میشم.
#تهیونگ
چند هفته و ماهی از نبود ا.ت میگذره! نمیدونم چه طوری پیداش کنم! نایون وضعیتش تغییری نکرده و همچنان داخل کماست! باید یه کاری بکنم.
اونطور که کارگاه فهمیده، طرف فقط واسه ا.ت اومده نه دزدی! و من میدونم و اون آدم...
_یانگسوووو
داد زدم. یانگسو سریع اومد داخل.
*جـ....جانم قربان؟
با ترس،گفت.
_چه خبر؟
جدی پرسیدم.
*هـ...هیچی قـ...
نزاشتم حرفشو ادامه بده کوبیدم رو میز.
_ای احمق پس برای چی پول میدم بره تو اون شکم بی صاحابت چه غلطی میکنی تو این خراب شدههه؟
با عربده گفتم. طوری داد زدم که رگ گردنم زده بود بیرون. یانگسو از ترس بدنش میلرزید.
*قـ...ربان....کـ...کاراگاه فهمیدن
آروم گفت.
_چیووو
داد زدم.
*کـ....کسی که خانم ا.ت رو...برده!
سریع رفتم بیرون تا کاراگاه رو ببینم.
_چیشده کاراگاه؟
با لحن ملایم گفتم. کاراگاه عینکش رو زد بالا.
~خبر خوبی دارم براتون جناب کیم.
#part۱۷
عرق کل بدنمو خیس کرده بود.
احساس خفگی میکردم.
ولو شدم رو تخت و چشمامو روی هم گذاشتم، اما از اینکه دوباره اون خواب رو ببینم سریع چشمامو باز کردم که با صورت یکی روبه رو شدم!
داد زدم!
یانگسو: اروم باشین قربان!
بعد از اینکه فهمیدم اونه نفس راحتی کشیدم.
یانگسو برام آب اورد. به پزشک زنگ زد و اون اومد و گفت که نیاز به استراحت بیشتر دارم و از خستگی زیاده!
اما من حقیقت رو میدونم...هرموقع که اون در خطر باشه این خواب رو میبینم.
پس الان در خطره!!!
••••••••••••]
#ا.ت
لباس رو پوشیدم و رفتم پایین.
میز خیلی قشنگی چیده شده بود، کلی نوشیدنی و گلبرگ و شمع!
~سلام
با صداش برگشتم اون طرف. لبخندی از روی خجالت زدم.
~چه زیبا شدی!
با لبخند گفت.
مـ....ممنون
~بیا بریم بشینیم...غذاها سرد میشن
با سرم حرفشو تایید کردم. رفتیم نشستیم سر میز.
شاممونو خوردیم. و بعد از شام بلند شدم که برم اتاقم.
~کجا؟
اومد سمتم.
خستم
اومد نزدیک تر.
~خوابت میاد؟
اهوم
با دستش صورتمو گرفت که ضربان قلبم بالا رفت!
پوزخند زد.
~بنظر خوب میاد!
آب دهنمو قورت دادم.
(آره دیگه....😑🙄)
نفس کم آوردم.
اونم نفس کم آورد!
~خیلی خوب بود!
نیشخند زد. ازش فاصله گرفتم. سرم به شدت گیج میرفت! دستمو گذاشتم رو سرم.
~چیشد ا.ت؟
اومد تا کمکم کنه. یه چیزایی یادم اومد!
یه مرد بلند قد و زیبا.
«پیدات میکنم، منتظرم بمون»
با این جمله و اون تصاویر دیگه هیچی رو ندیدم!
•••••••••••••]
با شنیدن صدای دستگاه قلب و بوی الکل که حس میشد تاری چشمام از بین رفتن.
تونستم جایی که توش هستم رو تجسم کنم.
دست و پاهامو کم کم حس کردم و سرگیجه ام از بین رفت.
پرستار اومد، بهم گفت که چند ساعت دیگه مرخص میشم.
#تهیونگ
چند هفته و ماهی از نبود ا.ت میگذره! نمیدونم چه طوری پیداش کنم! نایون وضعیتش تغییری نکرده و همچنان داخل کماست! باید یه کاری بکنم.
اونطور که کارگاه فهمیده، طرف فقط واسه ا.ت اومده نه دزدی! و من میدونم و اون آدم...
_یانگسوووو
داد زدم. یانگسو سریع اومد داخل.
*جـ....جانم قربان؟
با ترس،گفت.
_چه خبر؟
جدی پرسیدم.
*هـ...هیچی قـ...
نزاشتم حرفشو ادامه بده کوبیدم رو میز.
_ای احمق پس برای چی پول میدم بره تو اون شکم بی صاحابت چه غلطی میکنی تو این خراب شدههه؟
با عربده گفتم. طوری داد زدم که رگ گردنم زده بود بیرون. یانگسو از ترس بدنش میلرزید.
*قـ...ربان....کـ...کاراگاه فهمیدن
آروم گفت.
_چیووو
داد زدم.
*کـ....کسی که خانم ا.ت رو...برده!
سریع رفتم بیرون تا کاراگاه رو ببینم.
_چیشده کاراگاه؟
با لحن ملایم گفتم. کاراگاه عینکش رو زد بالا.
~خبر خوبی دارم براتون جناب کیم.
۱۲.۲k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.