رویای غیرممکن فصل1 پارت31 قسمت2
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت31 #قسمت2
ادامه :
(ده دقیقه بعد)
نفس های سارا منظم شده بود و این خبر از خواب بودنش میداد ولی من هنوز موفق نشده بودم که بخوابم که چیز غیر عادی تو این شرایط نبود!! این وسط یه چیزی باعث شده بود که بدجوری نگران بشم. اونم این بود که چطور سارا به همین راحتی تونسته بود بخوابه؟ یعنی اون هیچ حسی نسبت به من نداره و به خاطر همین به این راحتی تونست بخوابه و ضربان قلب شدید باعث نشد که مثل من بیدار بمونه؟ اصلا سارا به من تعلق داره و وقتی که منو میبینه قلبش تند میزنه یا واسه یه نفر دیگه این حس رو داره؟ وای! حتی فکر کردن به اینکه سارا تو بغل یه پسر دیگه باشه و و مال من نباشه؛ داشت دیوونم میکرد. به خودم گفتم : پسر تو دیگه خیلی منتظر این موندی که به سارا اعتراف کنی؛ دیگه وقتشه. فردا باید بهش اعتراف کنی. اممممم چطوره از بنگ شی هیوک اجازه بگیرم و فردا عصر ببرمش شهربازی و اونجا بهش اعتراف کنم؟؟ نه... اگه جوابش مثبت بود چطور میتونستیم با وجود ماسک هامون همدیگه رو ببوسیم؟؟ اممممم نمیدونم باید از پسرا یا حتی بنگ شی هیوک کمک بگیرم.
همینطوری که تو فکر اینکه چطور به سارا اعتراف کنم؛ بودم که یهو در اتاق با صدای مهیبی باز شد و برادر سارا پرید داخل اتاق و شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن:
×هییییی، من الان به بنگ شی هیوک زنگ زدم و داستان رو بهش تعریف کردم و اونم اجازه داد که تا فردا ظهر اینجا بمونین.
بعد از اینکه حرفهاش تموم شد بدون اینکه به چیزی که شنیدم فکر کنم ؛ بی اختیار به سارا نگاه کردم تا ببینم که هنوز خوابه یا نه. برادر سارا که دید با نگرانی به سارا نگاه میکنم؛ به من گفت :
×نگران نباش خوابش خیلی سنگینه، به همین زودیا بیدار نمیشه.
نفسی از سر اسودگی کشیدم و تازه حرفی که برادر سارا گفته بود رو شروع کردم به تجزیه و تحلیل کردن... چی؟ من؟ سارا؟ تا ظهر؟ فردا؟ اگه اینطوری باشه که فکر کنم باید همینجا بهش اعتراف کنم. ولی قسمت خوبش اینه که قراره با سارا بمونم...
بعد از اینکه برادر سارا رفت بازم سعی کردم که بخوابم ولی خب نشد و یه مشکل اساسی که داشتم این بود که من عادت داشتم یه چیزیو بغل کنم و بخوابم ولی اینجا اصلا بالش اضافی نبود که بتونم بغلش کنم و تنها آپشن موجود سارا بود. یاد حرف برادرش افتادم که گفت خواب سارا سنگینه. یعنی اگه الان من بغلش کنم و بخوابم چیزی نمیفهمه مگه نه؟
اروم به سارا نزدیک شدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و عطر تنشو به ریه هام فرستادم و به خواب شیرینی رفتم...
ادامه :
(ده دقیقه بعد)
نفس های سارا منظم شده بود و این خبر از خواب بودنش میداد ولی من هنوز موفق نشده بودم که بخوابم که چیز غیر عادی تو این شرایط نبود!! این وسط یه چیزی باعث شده بود که بدجوری نگران بشم. اونم این بود که چطور سارا به همین راحتی تونسته بود بخوابه؟ یعنی اون هیچ حسی نسبت به من نداره و به خاطر همین به این راحتی تونست بخوابه و ضربان قلب شدید باعث نشد که مثل من بیدار بمونه؟ اصلا سارا به من تعلق داره و وقتی که منو میبینه قلبش تند میزنه یا واسه یه نفر دیگه این حس رو داره؟ وای! حتی فکر کردن به اینکه سارا تو بغل یه پسر دیگه باشه و و مال من نباشه؛ داشت دیوونم میکرد. به خودم گفتم : پسر تو دیگه خیلی منتظر این موندی که به سارا اعتراف کنی؛ دیگه وقتشه. فردا باید بهش اعتراف کنی. اممممم چطوره از بنگ شی هیوک اجازه بگیرم و فردا عصر ببرمش شهربازی و اونجا بهش اعتراف کنم؟؟ نه... اگه جوابش مثبت بود چطور میتونستیم با وجود ماسک هامون همدیگه رو ببوسیم؟؟ اممممم نمیدونم باید از پسرا یا حتی بنگ شی هیوک کمک بگیرم.
همینطوری که تو فکر اینکه چطور به سارا اعتراف کنم؛ بودم که یهو در اتاق با صدای مهیبی باز شد و برادر سارا پرید داخل اتاق و شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن:
×هییییی، من الان به بنگ شی هیوک زنگ زدم و داستان رو بهش تعریف کردم و اونم اجازه داد که تا فردا ظهر اینجا بمونین.
بعد از اینکه حرفهاش تموم شد بدون اینکه به چیزی که شنیدم فکر کنم ؛ بی اختیار به سارا نگاه کردم تا ببینم که هنوز خوابه یا نه. برادر سارا که دید با نگرانی به سارا نگاه میکنم؛ به من گفت :
×نگران نباش خوابش خیلی سنگینه، به همین زودیا بیدار نمیشه.
نفسی از سر اسودگی کشیدم و تازه حرفی که برادر سارا گفته بود رو شروع کردم به تجزیه و تحلیل کردن... چی؟ من؟ سارا؟ تا ظهر؟ فردا؟ اگه اینطوری باشه که فکر کنم باید همینجا بهش اعتراف کنم. ولی قسمت خوبش اینه که قراره با سارا بمونم...
بعد از اینکه برادر سارا رفت بازم سعی کردم که بخوابم ولی خب نشد و یه مشکل اساسی که داشتم این بود که من عادت داشتم یه چیزیو بغل کنم و بخوابم ولی اینجا اصلا بالش اضافی نبود که بتونم بغلش کنم و تنها آپشن موجود سارا بود. یاد حرف برادرش افتادم که گفت خواب سارا سنگینه. یعنی اگه الان من بغلش کنم و بخوابم چیزی نمیفهمه مگه نه؟
اروم به سارا نزدیک شدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و عطر تنشو به ریه هام فرستادم و به خواب شیرینی رفتم...
۵۴.۲k
۳۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.