رویای غیرممکن فصل1 پارت31 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت31 #قسمت1
(داستان از زبون تهیونگ)
یکی از لباسهایی که برادر سارا برای خواب داده بود رو پوشیده بودم و تو اتاق خواب مامان و بابای سارا منتظر اومدنش بودم.
واقعا برام سخت بود که باور کنم یکمی پیش سارا تو بغلم خوابیده بود و یا الان که قرار بود کل شب رو پیشش بخوابم. نمیدونم قلبم چطور قراره اینهمه فشار رو تحمل کنه و بیشتر از این دیوونه نشه.
من همینطوری به خاطر دیدن سارا گرمم شده بود و الان که از بین لباسهایی که برادر سارا بهم نشون داده بود بخاطر اینکه سارا راحت باشه پوشیده ترینشون رو انتخاب کرده بود و این باعث میشد بیشتر گرمم بشه...
(ادامه داستان از زبون سارا)
لباس خوابم رو پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم. پوشیده ترین لباس خوابم که یه پیراهن یا بهتره بگم که بلوز بلند صورتی بود رو با یه شلوار سفید راحتی بود؛ پوشیده بودم. باورم نمیشد که قراره پیش تهیونگ بخوابم..... واییییییی... خدایااااااا..... این قلبم چرا داره اینقدر بی قراری میکنه؟..... اهههههههه.... یعنی ممکنه اونم عاشقم باشه؟؟؟.... اهههههههههه... چرا عشق اولم اینقدر قویه؟؟... یعنی همه آدما وقتی عشق اولشون رو تجربه میکنن اینقدر بی قرار میشن؟؟... وایییی... فک کنم دارم عقلمو از دست میدم و به جاش قلبم قراره همه چیو کنترل کنه....
( ادامه داستان از زبون تهیونگ)
تو افکارم غرق شده بودم که با شنیدن صدای باز شدن در به خودم اومدم. با اینکه سارا یه لباس خواب خیلی معمولی پوشیده بود ولی بازم خیلی تو چشم بود. سلام آرومی کرد و کنارم دراز کشید و پتو رو برداشت و رو من میخواست بکشه که نزاشتم و گفتم گرممه.
- منم گرممه پس فکر کنم نیازی به پتو نیست.
اینو گفت و پتو رو رو زمین پرت کرد و کنارم دراز کشید. قلبم اینقدر تند تند میزد که داشتم دیوونه میشدم. به هر زحمتی بود آروم شب بخیر گفتم و منتظر این شدم که خوابم ببره....
ادامش جا نشد..
ولی...
چطوره ؟
(داستان از زبون تهیونگ)
یکی از لباسهایی که برادر سارا برای خواب داده بود رو پوشیده بودم و تو اتاق خواب مامان و بابای سارا منتظر اومدنش بودم.
واقعا برام سخت بود که باور کنم یکمی پیش سارا تو بغلم خوابیده بود و یا الان که قرار بود کل شب رو پیشش بخوابم. نمیدونم قلبم چطور قراره اینهمه فشار رو تحمل کنه و بیشتر از این دیوونه نشه.
من همینطوری به خاطر دیدن سارا گرمم شده بود و الان که از بین لباسهایی که برادر سارا بهم نشون داده بود بخاطر اینکه سارا راحت باشه پوشیده ترینشون رو انتخاب کرده بود و این باعث میشد بیشتر گرمم بشه...
(ادامه داستان از زبون سارا)
لباس خوابم رو پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم. پوشیده ترین لباس خوابم که یه پیراهن یا بهتره بگم که بلوز بلند صورتی بود رو با یه شلوار سفید راحتی بود؛ پوشیده بودم. باورم نمیشد که قراره پیش تهیونگ بخوابم..... واییییییی... خدایااااااا..... این قلبم چرا داره اینقدر بی قراری میکنه؟..... اهههههههه.... یعنی ممکنه اونم عاشقم باشه؟؟؟.... اهههههههههه... چرا عشق اولم اینقدر قویه؟؟... یعنی همه آدما وقتی عشق اولشون رو تجربه میکنن اینقدر بی قرار میشن؟؟... وایییی... فک کنم دارم عقلمو از دست میدم و به جاش قلبم قراره همه چیو کنترل کنه....
( ادامه داستان از زبون تهیونگ)
تو افکارم غرق شده بودم که با شنیدن صدای باز شدن در به خودم اومدم. با اینکه سارا یه لباس خواب خیلی معمولی پوشیده بود ولی بازم خیلی تو چشم بود. سلام آرومی کرد و کنارم دراز کشید و پتو رو برداشت و رو من میخواست بکشه که نزاشتم و گفتم گرممه.
- منم گرممه پس فکر کنم نیازی به پتو نیست.
اینو گفت و پتو رو رو زمین پرت کرد و کنارم دراز کشید. قلبم اینقدر تند تند میزد که داشتم دیوونه میشدم. به هر زحمتی بود آروم شب بخیر گفتم و منتظر این شدم که خوابم ببره....
ادامش جا نشد..
ولی...
چطوره ؟
۴۲.۰k
۳۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.